رمان دن كيشوت قسمت "8" شرح و تحلیل / امین فرومدی

ساخت وبلاگ

نام کتاب :دن کیشوت (Don Quixote)

نویسنده کتاب :میگل د سروانتس ()

ژانر کتاب :حماسی ، عشق اخلاقی ، اقتباس از داستان های حماسی و رومانس ( عاشقانه )

قالب ادبی :رمان

زبان : اسپانیایی

 تاریخ خلق اثر : اواخر قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم

 تاریخ چاپ :  بخش نخست آن در سال ۱۶۰۵ و بخش دوم آن در سال ۱۶۱۵

راوی : سروانتس ، خود به عنوان نویسنده ی کتاب ، راوی کتاب نیز می باشد . اما خود را در قامت یک مترجم جای زده است که داستان های دن کیشوت را روایت می کند .

 زاویه ی دید داستان : سروانتس ، به عنوان نویسنده ی کتاب ، تمام اتفاقات و جنگاوری های دن کیشوت در این کتاب را با زاویه ی دید سوم شخص روایت می کند .

اما از این میان باید به این امر هم اشاره کرد که وی به تمامی آنچه که در ذهن شخصیت هایش می گذرد و آگاه است و در بسیاری از مواقع برای بیان اتفاقاتی که دن کیشوت ، خود عامل اصلی آن است ، از روایت اول شخص استفاده می کند .

یکی از برتری های این رمان به لحاظ ادبی نیز ذکر همین نکته است که زاویه ی دید ها مدام از سوم شخص به اول شخص و برعکس تغییر می کند .

روایت زمانی اثر : گذشته ، اما زمان هایی را نیز در حال می گذرد .

مکان رویداد داستان : اسپانیا

 زمان رخداد داستان : ۱۶۱۴

شخصیت اصلی : دن کیشوت

نمادها وموتیف های داستانی :  افتخار ، عشق ، ادبیات

دن کیشوت

خلاصه ای از رمان دن کیشوت

رمان دن کیشوت یکی از برترین رمان ها و نام آشناترین رمان های تاریخ رمان نویسی و نویسندگی در دنیاست . در ادامه قصد داریم که خلاصه رمان دن کیشوت را برایتان بگوییم .

اما به این امر توجه داشته باشید که ” خلاصه ی داستان ” ، هیچ گاه تمام زیبایی های ادبی ، شاکله ی داستان و محتوا و هدف اصلی داستان را بهمراه نخواهد داشت .

از سوی دیگر ، به این علت که قرار است بسیاری از مخاطبین ما ، به مطالعه ی این کتاب بپردازند ، در خلاصه ی داستان نکات مجهولی بنا کرده ایم که حس کنجکاوی شما را تحریک کرده

تا بتوانید با شور و شوق بیشتری به مطالعه ی این کتاب بپردازید و لذت وافی را از این کتاب ببرید .

پس با ما همراه باشید که یک خلاصه ای از این داستان را بخوانیم و بعد که مشتاق این خلاصه داستان شدید ، به کتابفروشی ها سری بزنید و یک نسخه از داستان ارزشمند دن کیشوت را تهیه کنید و بخوانید .

دن کیشوت یکی از برترین رمان های دنیا و یکی از نزدیک ترین و هم حس ترین رمان های جهان با ادبیات و احساسات ما ایرانی هاست. رمان دن کیشوت ،

یک ادبیات حماسی تخیلی دارد که به جنبه هایی از طنز نیز آغشته است و همین امر باعث شده است که این رمان ، تبدیل به یکی از خواندنی ترین رمان های جهان شود .

این رمان ، در بین مردم اسپانیا ، جایگاهی نظیر شاهنامه در بین ما ایرانی ها دارد و به هیچ وجه ژانز طنز گونه ی آن از ارزش دلاوری های این کتاب کم نمی کند .

در واقع این کتاب ، مهد تخیلات اسپانیایی ها و سادگی مردم طبقه ی رعیت را دارد که در خیال خود نجیب زادگان بزرگی هستد در جستجوی قهرمانی ها .

همانطور که در مقدمه ی این کتاب آمده است :

” شاید تاکنون هیچ کتابی به اندازه دن کیشوت این همه مورد عشق و علاقه ملت‌ های گوناگون نبوده است . بسیاری از کتاب‌ ها هست که تنها به یک قوم و ملت اختصاص دارد و از حدود مرز یک کشور فراتر نمی‌رود ؛ بسیاری دیگر نیز هست که در میان ملل دیگر هم خواننده دارد ولی تنها مورد پسند گروه روشنفکران یا مردم عادی یا طبقات ممتاز است .

اما دن کیشوت همه حصارهای جغرافیایی و نژادی و اجتماعی و طبقاتی را درهم شکسته و نام خود را با دنیا و بشریت توأم ساخته است . همین بس که این رمان از ابتدای قرن هفدهم تاکنون بیش از هزار بار به بیشتر از سی زبان مختلف منتشر گردیده و تنها در شوروی از سال ۱۹۱۷ به این‌طرف پنجاه مرتبه و هر بار در ۹۰۰۰۰۰ نسخه و به چهارده زبان ترجمه و تجدید چاپ شده است .

از این داستان شگرف سرورانگیز، خلاصه‌ها فراهم آورده‌اند ، نمایشنامه‌ ها پرداخته‌اند ، و بارها آن‌ را به صورت بالت و اپرا و فیلم سینمای مجسم ساخته‌ اند ، و دن کیشوت علیرغم تحولات و تغییراتی که در طی چند قرن گذشته در ذوق ادبی رخ داده هنوز از پر خواننده‌ ترین کتاب‌ هاست .

در روستایی از توابع ایالت مانش ، ثروتمند و نجیب زاده ای زندگی می کرد که به کیژادا معروف بود .

کیژادا ، انسان بسیار بزرگی بود و از مال دنیا به شدت بی نیاز بود . خانه ای بزرگ داشت و به همراه این خانه

هزاران خدم و حشم نیز در آن زندگی می کردند . اما در این خانه دو زن زندگی می کردند که برای او از اهیمت بسیار بالایی برخوردار بودند .

یک خانمی که در آشپزی و خانه داری سر آمد بود و حدود چهل سال سن داشت و دیگری دختر خواهری که هنوز جوانی اش به بیست سال هم نرسیده بود .

کیژادا ، با توجه به تمام ثروت و دارایی ای که داشت ، بسیار لاغر بود اما قدی بلند داشت .

آنچه که او را بیش از هر چیزی خوشحال می کرد ، رفتن به شکر بود و مطالعه کردن . او هر روز داستان های پهلوانی می خواند و اینقدر در این داستان ها غرق می شد

که به کل هوش و حواسش را از دست می داد . این قضیه برای مدت ها ادامه پیدا کرد . او به درون داستان ها می رفت و هر اتفاقی که در این داستان ها می افتاد را باور می کرد .

این قضیه برای او به قدری جدی شد که تمامی طلسم ها و جادو ها و هر آنچه که در این داستان ها بود را باور کرد و این قضیه باعث شد که وی دچار یک جنون شود .

این جنون به او یک توهم هدیه کرد . این توهم آن بود که وی باید برای کشورش و رها شدن کشورش از ظلم ها ، زره بپوشد و با اسبش به جنگ پهلوانان برود و

تمامی دیو ها و کسانی که سرزمین اش را مورد اذیت و آزار و طلسم قرار داده اند را بکشد . ابتدا کسی به این امر باور نداشت ، اما وی زمانی که زره اجدادی اش را تمیز می کرد ،

دیگر برای کسی شکی باقی نماند که او به کل دیوانه شده است . او در روز نخست نشست و تمامی ابزار جنگی اش را فراهم کرد .

ابتدا به سراغ زرهی که از خانواده اش به ارث رسیده بود رفت و سعی کرد که آن را تمیز کند . سپس به سراغ کلاه جنگی رفت ،

اما دید که این کلاه جنگی برای او مناسب نیست و دارای یک سری از عیب هایی است که ممکن است میانه ی جنگ ها از سرش بیافتد .

همین شد که وی یک تکه مقوا برداشت و با آن کلاهخود جنگی ترکیب کرد و آن را آماده ی رزم کرد . پس از این که لباس جنگی را به بهترین شکل ممکن به تن کرد ،

به سراغ اسبش رفت تا که آن را آماده ی میدان جنگ کند . او بعد از این که اسبش را آماده ی میدان جنگ کرد ، دچار یک دغدغه شد که برایش بسیار اهمیت پیدا کرد .

او چندین روز تنها به ین فکر می کرد که برای اسبش چه نامی انتخاب کند که در قامت و شایسته ی یک اسب پهلوان باشد .

از این رو بهترین نامی که به ذهنش می رسد ، نام رسینانت است . او این اسم را روی اسب خود گذاشت و بر شکوه آن بسیار افتخار کرد . اما بعد از سوی دیگر هر چه فکر کرد

دید که برای خود نمی تواند اسمی انتخاب کند . او به این فکر  کرد که بهر حال روزی که در جنگ ها شرکت کند باید شبیخون بخواند و خودش را معرفی کند و

از سوی دیگر نیز روزی اگر در تاریخ اسمی از او بنویسند ، نیاز به بردن نامی پهلوانانه از اوست . او هفت روز وقت خود را به این ماجرا اختصاص داد و

در نتیجه تصمیم گرفت که برای خود نام وزین دن کیشوت را انتخاب کند . بعد از انتخاب اسم ، نگاهی به خود کرد و دید که هم زره دارد ، هم کلاهخود ، هم اسب جنگی هم تمام ابزار جنگ .

اسبش که نامی پهلوانی داشت ، خودش هم که پهلوان دن کیشوت شده بود . اما این میان هنوز یک رسم دیگر مانده بود . همه ی قهرمانان و پهلوانان در طول مسیر جنگ هایشان ،

یک دلبر و دلدار و کسی که آرام جانشان باشد ، در اختیار دارند که او نداشت . از این رو در یکی از روستا های اطراف ، دختر زیبایی را به نام دولسینه انتخاب می کند وبا او راهی رفتن به جنگ ها و رسیدن به دلاوری ها می شود 

دن کیشوت اما بعد اولین باری که وی تصمیم به جنگاوری می گیرد و عزم رفتن به سفر می کند ، خود ماجرایی است شنیدنی .

او به یک باره تصمیم به رفتن می کند . هنوز آفتاب سر نزده بود که دن کیشوت احساس می کن که دیر باید به راه بیفتد و مسیر دلاوری ها را شروع کند . از این رو بر روی اسبش رسینانت می نشیند و

سپرش را نیز بر روی شانه اش می گذارد و به راه می افتد . چون قهرمانان نیزه اش را چندین باری در هوا می چرخاند و

در حالت آماده باش کنار پهلویش می گذارد که نشان پهلوانی را در خود حفظ کند . هنوز چند قدمی بیشتر راه نرفته بود که در دلش یک شور عجیب افتاد .

او به این فکر کرد که خب اگر کسی بگوید که تو کیستی و به چه رسمی شمشیر زده ای و با که جنگیده ای ؟ او چه بگوید ؟ در واقع مسئله ای که در ذهن داشت

این بود که او تا به حال به هیچ میدانی پای نگذاشته بود و حالا برای پا گذاشتن به میدان ها نیاز به آن دارد که معرف باشد . از این رو هر چه فکر کرد نتوانست راهی برای این مسئله پیدا کند .

اما تصمیم گرفت که هر کجا که می رود برای خود داستان هایی بگوید از دلاوری هایش و به این شکل به همگان بگوید که او پهلوانی بزرگ است .

از این رو راه افتاد و مصمم به اولین کاروانسرا رسید . اولین کارونسرا جایی بود که یک خوک بان مسئول آن بود. دن کیشوت وقتی آن کارونسرا را دید ، با خود به این فکر افتاد که این کارونسرا همان قلعه ی بزرگ است که پهلوانان به آن پا می گذارند .

در آن برج های سر به فلک کشیده وجود دارد و پل های متحرک بسیاری انسان ها و پهلوان های بزرگ را منتقل می کند . او در خیالات خود به این فکر افتاده بود که

احتمالا زمانی که به قلعه نزدیک شود ، بوق چی های هر قلعه از دیدن او به شیپور می دمند و از دیدن یک پهلوان به حیرت می افتند .

از این رو او با یک صلابت بسیار ساختگی راهی این قلعه شد . همین که به قلعه ی خیالی اش که یک کارونسرا بیش نبود ، نزدیک شد ، ریس کارونسرا که یک خوک چران بود ، در شیپور دمید .

در واقع رییس کارونسرا از این رو که دیگر غروب شده بود و باید خوک هایش را جمع می کرد و به طویله می برد این شیپور را به صدا در آورد ،

اما دن کیشوت در خیالاتش به این فکر افتاد که بله دیگر او را شناختند و او اذن دخول به قلعه را گرفته است .

نیشش تا بنا گوش باز شد و سعی کرد که بسیار مفتخرانه خود را به قلعه نزدیک کند . کاروانسرا که هیچ گاه مهمان آنچنانی به خود ندیده بود به

استقبال دن کیشوت رفت و وسایلش را گرفت و از او استقبال گرمی پدید آورد . دن کیشوت با حالتی متکبرانه که در خیالاتش این حال به حالی قهرمانی تبدیل شده بود ،

به صاحب کاروانسرا گفت که اسبش را به طویله ببرند و به او آب و غذا بدهند و عرقش را نیز خشک کنند .

بعد از آن که دن کیشوت پا به زمین کارونسرا گذاشت ، ناگهان دخترانی که ندیمه های کارونسرا بودند به سراغش رفتند و سعی کردند که لباس از تنش در بیاورند .

ابتدا زره اش را از تنش جدا کردند و سپس به سراغ پوتین های جنگی اش رفتند ولی نتوانستند بند های زیر گلویش را باز کنند و

همین مسئله باعث شد که دن کیشوت احساس کند که بهتر است با کلاه بماند ، چون که به هیچ وجه قادر نبود که گره ی کلاهش را باز کند .

این مسئله کلاه برای دن کیشوت بسیار دردسر ساز شده بود ، چرا که جوری کلاه بسته شده بود که اصلا دن کیشوت نمی توانست کاری دیگری جز نگاه کردن به روبرو انجام دهد .

او برای غذا خوردن نیز از دختران و ندیمه هایی که آنجا بودند کمک گرفت تا که غذایش را بخورد .

پس از این که شام را خورد با مردی که صاحب کاروا سرا بود وارد صحبت شد . او را به طویله برد و آنجا برای این که دریافت مقام پهلوانی کند ،

جلوی او زانو زد و به او گفت که : ” ای پهلوان دلیر ، تا وعده نفرمایید که فردا مرا به مقام پهلوانی منصوب خواهید فرمود زانو از زمین برنخواهم گرفت .

امشب را در نمازخانه ی قلعه ات پاس خواهم داد و فردا صبح به گرامی ترین آرزوی خویش خواهم رسید و آنگاه می توانم در پی حوادث ،

جهان را به زیر پا نهم و به شیوه ی پهلوانان سرگردان ، به یاری نیازمندان بشتابم ” .

صاحب کاروان سرا که خود مردی انسان دیده و سرد و گرم چشیده ی روزگار بود ، فهمید که این مردی که جلویش زانو زده است و خود را پهلوان می نامد ،

انسان صاحب عقلی نیست و احتمالا به جنون دچار است . از این رو ، با خودش فکر کرد که بهتر است چیزی به او نگوید و

درون او را تحریک نکند و بدون هیچ کم و کاستی تنها روش مدارا را در پیش گیرد . از این رو برای این که شرش را کم کند به او گفت که امشب بجای اینکه به کنار نماز خانه پاس بدهی ،

باید بروی دم در قلعه و آنجا دم دیوار پاسبانی بدهی . آن شب را دن کیشوت کنار دیوار پاس داد و چون به فردا رسید .

کاروان سرا دار به نزد دن کیشوت آمد و دفتری که همیشه حساب کتاب هایش را تویش می نوشت و در آن صورت خرید جو را برای اسب ها تحریر می کرد را به دستش گرفت و

تمامی خدمه ها و ندیمه ها را هم جمع کرد و شروع کرد به سخن گفتن .

او رو به دن کیشوت کرد و گفت : ” ای پهلون زانو بزن . ” . دن کیشوت زانو زد و کاروان سرا دار گفت : ” این شخص از امروز پهلوانی است که به رسم دیگر قهرمانان

به سرزمین های دور می رود تا که نام کشورش را پر آوازه کند و از سوی دیگر نیز به رنج های بشر پایان بخشد .

این مرد از امروز قهرمانی ملی است که نامش باید در تاریخ این کشور ثبت شود . ” .

دن کیشوت از شنیدن این حرف ها شوقی در کله اش افتاد . بعد از آن کاروان سرا دار به یکی از ندیمه ها گفت که شمشیر را بر روی دوش او بگذارید .

این قضیه به حدی خنده دارد بود که فقط دن کیشوت این مراسم را باور کرده بود . در واقع کاروان سرا دار تنها قصد داشت که حال خودش و ندیمه هایش را خوب کند و به این مسئله بخندد و

همین مسئله را دستمایه ی چنین کاری کرد . دن کیشوت پس از دریافت نشان پهلوانی ، شادان از آن جا به دنبال اولین ماموریت خودش رفت .

در بیشه می گذشت که صدای ناله و فریاد شنید و فهمید که کسی در حال رنج کشیدن است . وقتی که خوب به دور و بر خودش نگاه کرد ،

کودکی را دید که به درختی بسته شده ست و مردی با خشونت تمام به آن شلاق می زند .

دن کیشوت چن لحظه ای به دهقان نگاه کرد تا که شاید دستگیرش شود ، ماجرا از چه قرار است ، اما دید که چیزی حالیش نمی شود ،

از این رو با خودش فکر کرد که این می تواند اولین ماموریت او باشد ، همین مسئله باعث شد که دهقان را صدا کند و به او بگوید که :

” هی این چه کاری است که می کنی ، این بچه چه گناهی کرده است که این طور به او شلاق میزنی ؟ ” .

دهقان برگشت و گفت که  :

” ای پهلوان نامدار ، این کودک از گله ی گوسفندان من مواظبت می کند و به حدی در این کار سستی و ناشایستگی به خرج می دهد که هر روز یکی از گوسفندان مرا گم می کند و

به این سبب او را تنبیه می کنم . اما اگر از او بپرسید چرا تنبیهش می کنم ، خواهد گفت از روی بدجنسی او را به باد کتک گرفته ام

تا از پرداخت دستمزد شانه خالی کنم . در حالی که بنده حاضرم سوگند یاد کنم که او دروغ می گوید . ” .

دن کیشوت که از روی تجربه اش گویی فهمیده بود که دهقان دروغ می گوید به دهقان گفت که :

” ای فرومایه ، دروغ ، و آن هم در حضور من . او را آزاد کن و قول بده که مزدش را تمام و کمال بپردازی . اگر چنین نکنی ، سوگند یاد می کنم که هر کجا که باشی ترا بیابم و به سزای اعمالت برسانم .

بدان که من دن کیشوت پهلوان دلاور مانش یعنی پشتیبان ستمدید گان و ستیزه گر ستمکاران هستم ،

اکنون دیگر به امان خدا ، ولی پیمان خود را از یاد مبر. ” .

دهقان که شرایط را بر خودش سخت دید ، به دن کیشوت قول داد که کودک را آزاد می کند و تمام دین او را نیز به او می پردازد .

بعد از  آنکه چنین چیزی گفت ، دن کیشوت راه خود را گرفت و از آنجا رفت . پس از اینکه دن کیشوت دور شد ، دهقان رو به پسرک کرد و گفت که  :

” آن پهلوان راست می گفت ، من باید دین خود را به تو بپردازم . ” .

این را گفت و بازوی جوان را گرفت و تا می خورد او را زد و تا پای مرگ او را برد و به جوان گفت که حالا می توانی پناه مظلومان را صدا بزنی و از او کمک بخواهی .

دن کیشوت یک فرسنگ دیگر از راه را پیمود تا که با گروهی از بازرگانان برخورد کرد .

دن کیشوت که احساس غرور می کرد با صدای بلندی گفت که :

” هیچ کدام از این بازرگانان حتی حق ندارند که یک قدم به سمت و سوی بردارند  تا که ابتدا به امر اعتراف کنند که دولسینه بانوی من ، زیباترین همسر دنیاست . ” .

بازرگانان که ندیده فهمیدند دن کیشوت یک تخته اش کم است ، کمی خندیدند و گفتند که :

” خب پهلوان جهان و جهانیان ، شما یک زحمتی بکش ، ابتدا این خانم را به ما نشان بده ، ما او را ببینم ، ببینیم اصلا زیباتر از او هست یا نیست . شاید حق با تو باشد . ” . 

دن کیشوت که این حرف را شنید ، عصبانی شد و گفت که :

” حالا کارتان به جایی رسیده است که عکس و چهره ی دلبر مرا می خواهید . یعنی می گویید که در زیبایی دلبر من شک دارید ؟ ” .

این را که گفت ، ناگهان غرش کرد و به بازرگانان تاخت . این شدت خشم آنقدر زیاد بود که رسینانت ، اسب دن کیشوت نیز از آن به وجد آمد و در میانه ی یورش پایش پیچ خورد و افتاد روی زمین .

با زمین خوردن اسب ، دن کیشوت نیز به زمین خورد و تمام تنش خاکی شد . او تا بیاید خودش را پیدا کند و بلند شود ، یکی از خدمتکاران بازرگان ها ، به جان او افتاد و با چوب انتهای نیزه آنقدر

او را کتک زد که دیگر چیزی برای دن کیشوت نماند . بازرگانان هم به راه خود ادامه دادند و زیر لب به دیوانگی دن کیشوت خندیدند .

در همین حین که همه به دن کیشوت می خندیدند ، یکی از دهقانان هم محلی دن کیشوت او را می بیند و به او می گوید که  :

” چه کسی جرئت کرده است چنین بلایی سر شما بیاورد ؟ ”  و همین می شود که دن کیشوت را به خانه می برد و سعی می کند که زخم های او و اسبش را تیمار کند تا که او سلامتش را پیدا کند .

بعد از این که دن کیشوت به خانه بر می گردد همه شادمان می شوند . چرا که او به یکباره غیبش زده بود .

اما ذهن  دن کیشوت به کل جای دیگری بود ، او به این امر فکر می کرد که یکبار دیگر خانه را ترک کند و به جنگ برود .

دن کیشوت با خودش فکر کرد که او بعنوان یک پهلوان نیاز به کسی دارد که در سفرهایش او را همراهی کند و به داد او برسد ، از این رو یکی از دهقانان به نام سانکوپانزا را با خود همراه کرد .

سانکوپانزا انسان عجیب و غریبی بود . او به دن کیشوت گفت که اگر می خواهی با تو به سفرها بیایم ، باید یک کاری کنی و آن این است که به هیچ وجه نگذاری من پیاده بروم ،

چون پیاده روی برایم سخت است. دن کیشوت نیز حرف او را پذیرفت و درست به مانند دفعه ی پیش در یک شبی از شب ها بدون اینکه کسی خبردار شود ، راه سفر گرفت و رفت .

آنها رفتند و رفتند تا که به یک شهر بسیار دور رسیدند . شهر از همان شمای کلی اش معلو بود که پر از آسیاب های بادی است .

دن کیشوت

دن کیشوت در فکر رویای زیستن در این شهر با دلبرش بود که ناگهان باد تندی آمد . باد باعث شد که پره های آسیاب بچرخد و این امر دن کیشوت را به وجد آورد که با

صدای بلند نام دلبرش را صدا کند و سپس یک باره نیزه اش را به سمت یکی از آسیاب های بادی پرتاب کند .

وی این کار را کرد و نیزه اش به یکی از پره ها گیر کرد و به کل شکست . این مسئله باعث شد که دن کیشوت بسیار عصبانی و ناراخت شد که چرا مدام در حال آسییب دیدن است .

اما سریعا دهقانی که با او همراه بود به او گفت که وقت شام رسیده است . دن کیشوت زیاد توجهی به شام نداشت ،

چرا که او باید سریعا نیزه اش را درست می کرد . همین شد که با نیزه اش مشغول شد و دهقان نیز از آن وَر دِلی از غذا در آورد و غذایش را تمام و کمال خورد .

در همین حین یک کالسکه با پنج سوار و دو راننده ی کالسکه از کنار آن ها گذشتند . دن کیشوت که در سیاهی شب دید خوبی به کالسکه نداشت ، با خود پرسید که این چقدر چیز عجیبی است .

این کالسکه به احتمال کالسکه ی جادوگرانی است که دختری را به زور به شهر می برند . اینجا بود که سریعا دن کیشوت فریاد بر آورد که :

” ای جادو گران شرور ، این شاهزاده خانم را در دم آزاد سازید ، وگرنه به سزای رفتار پلید خود ، آماده ی مرگ باشید . ” .

اما دن کیشوت به هیچ وجه نمی دانست که درون آن کالسکه راهبان کلیسا نشسته اند . دن کیشوت وقتی دید آنها به حرف هایش بی توجه هستند ، به آن ها تاخت .

همین که به آن ها تاخت ، هر کدام از راهبان به سویی دویدند . اما قضیه آنطور که باید و شاید هم بغرنج نبود . درون کالسکه زنی بود که قرار بود به شوهرش در شهر برسد .

یکی از ملازمان دختر که همراه او آمده بود ، احساس کرد که دن کیشوت مانع حرکت دختر شده است و همین مسئله باعث شد که بسیار غیرتی شود و این

غیرت او جنگی میان دن کیشوت و ملازم دختر به همراه آورد .

دن کیشوت شمشیرش را دور سرش می چرخاند و مدام حمله می کرد ، اما تنها سلاحی که آن ملازم بنده خدا در دست داشت ، یک بالشتک زیر نشیمن راهبه ها بود .

با این حال ملازم تا شمشیرش را بیرون کشید و توانست به سلاح دست یابد ، اولین زخم را به شانه ی دن کیشوت زد .

دن کیشوت که دیگر نمی دانست چه گونه باید با یک دست بجنگد ، فریاد بر آورد که ای همسر زیبایم ، ای دولسینه به داد پهلوان برس که دارای جراحتی عظیم است .

اما هیچ کس به داد پهلوان نمی رسید و این مسئله به حدی جدی بود که جنگ سختی دوباره میان این دو شکل می گیرد . جنگ دوباره آغاز می شود .

ملازم بانوی در کالسکه ، اولین ضربات را بر سر دن کیشوت فرو می آورد . به محض اینکه اولین ضربه ی شمشیر بر سر دن کیشوت می خورد ، کلاهش می شکند و بخشی از صورتش و

گوشش پاره می شود . این اتفاق باعث می شو که دن کیشوت به خودش بیاید . از این رو به اسب سوار می شود و تا می تواند و با قدرتی بسیار بر سر ملازم می زند و

ملازم به زمین می افتد . بعد از آن که ملازم به زمین می افتد ، دن کیشوت به بالای سر او می رود و شمیر را مستقیم میان دو ابروی او می گذارد و به او می گوید که باید به زیبایی بانوی

عالم دولسینه اعتراف کنی . ملازم که سخت به ترس افتاده بود از دن کیشوت تقاضای کمک می کند و به او می گوید که اشتباه کرده است و کار

او از روی نادانی بوده است و نمی دانسته است که با چه پهلوانی روبرو شده است . دن کیشوت در جواب می گوید که  :

” من خواسته ی شما را با کمال خرسندی می پذیرم ، اما به شرط انکه این شخص قول بدهد که به «دوتوبوزو» برود و خود را به دولسینه ، بانوی بانوان ، معرفی کند . ” .

بانوانی که به دور دن کیشوت بودند همگی قول دادند که چنین کنند . گفت و گوی شیرین میان دن کیشوت و سانکوپانزا روی می دهد :

هنگامی که دن کیشوت از این پیروزی آسوده شد ، سانکوپانزا در برابرش زانو زد و دستش را گرفت و بوسید و از حضرتعالی تقاضای لطف و کرم کرد تا

حکومت جزیره ای را که در این نبرد سهمگین فتح فرموده اید به بنده واگذار کنید . »

دن کیشوت با گفتن : «سانکو ، بدان که این رویداد و دیگر رویدادها ، از این گونه زد و خورد های ناچیزی است که حاصلی جز سر شکسته و گوش دریده ندارد . حوصله داشته باش . »

او را امیدوار کرد . سانکو بار دیگر بر دست ارباب بوسه زد ، و سپس او را در سوار شدن بر رسینانت کمک کرد و خود در حالیکه غرق در افکار و خیالات خویش بود سوار بر خر از پی اش روان شد .

دن کیشوت با لحنی غلو آمیز فریاد زد : دوست من ناراحت مباش . ولی بگو ببینم ، آیا نمونه ای بهتر و برتر از شجاعتی که در من دیدی در هیچ کتاب و داستانی خوانده ای . »

راستش را بگویم من تاکنون کتاب و داستانی نخوانده ام . زیرا نه سواد خواندن دارم و نه نوشتن ، ولی فعلا از حضرتعالی تمنا می کنم زخمتان را ببندید ، چون از گوش تان خون جاری است .

من قدری مرهم و کهنه ی زخم بندی با خود آورده ام . » .

هنگامی که دن کیشوت متوجه شد کلاه خودش نیز درهم شکسته است دنیا در نظرش تیره و تار شد . اما بعد وی دیگر چاره ای نداشت و باید با این شرایط می ساخت . فردای آن روز ،

دن کیشوت به جنگل می رود . در جنگل گروهی از شکارچیان ، وجود داشتند که دن کیشوت از دور آن ها را دید . وقتی که نزدیک تر شدند ، بانویی دیدند که

لباسی گرانبها به تن داشت و بازی شکاری بر شانه چپ او نشسته بود و بر اسبی سپید و برفگون می آمد .

زین و برگ اسب به رنگ سبز و تشک زین از پارچه ی سیمین بود و این خود نشان می داد که بانوی شکار است .

پهلوان همین که چشمش به آن زن افتاد رو به سانکو کرد . پسرم ، بدو برو و به آن بانوی عالیجاه بگو دن کیشوت پهلوان مانش به عرض دست بوسی سرافراز است و عرض می کند

اگر حضرت علیه موافقت فرمایند حاضر است تمام قدرت خویش را در انجام هر کاری که فرمان دهند بکار برد و در خدمت به ایشان از بذل هیچ گونه کوششی کوتاهی نکنم . » .

سانکو که این حرف را شنید ، سوار بر الاغش شد و آنچنان بر او زد که به پیش آن بانو رسید . زمین را به رسم ادب بوسید و پیام دن کیشوت که اربابش بود را به آن بانوی رساند .

بانو پس از شنیدن حرف های دن کیشوت ، قبول کرد و به او گفت که برود به اربابش بگوید که من و دوک همسرم ، شما را به قلعه ی خودمان که زیادی هم از این جنگل دور نیست دعوت می کنیم

تا که بیایید و همه چیز در اختیار شما قرار گیرد .

دن کیشوت پس از اینکه پیام بانوی شکار را می شنوند ، به نزد بانو می رود تا که دست بوسی کند .

بانو هم که خوب می داند دارد چکار می کند تصمیم به آن می گیرد که سر به سر دن کیشوت بگذارد . دن کیشوت به قلعه ورود کرد و احساس خوبی را از ورود به قلعه گرفت .

او حس کرد که دیگر همه چیز را در دست دارد . دوک به هنگام استقبال از دن کیشوت ، به تمامی خدمت کارها دستور داد که به کلی چگونه با دن کیشوت رفتار کنند و چگونه هوای کار او را داشته باشند .

این مسئله باعث شد که دن کیشوت به خود ببالد که در فضایی قرار دارد که همه به او احترامی می گذارند در خور و شایسته ی یک پهلوان .

به این ترتیب هنگامی که پهلوان به قلعه نزدیک شد خدمتگزارانی که لباس های حریر ارغوانی رنگی پوشیده بودند به پیشواز پهلوان شتافتند اینان پهلوان را دربر گرفتند ،

سپس دو دختر زیبا شنل پشمی بلند وسرخ رنگی را بر دوشش افکندند و پس از آن از تمام ایوان ها و شاه نشین های کاخ خدمتکاران و دختران با صدای رسا گفتند :

« ای گل سرسبد پهلوانان سرگردان ، به قلعه ما خوش آمدید ! » .

بعد از آن دن کیشوت را به اتاقی بردند و در آنجا شش دختری که زیبایی خیره کننده داشتند ، برای او زره ای زیبا فراهم دیدند و آن را به تن قهرمان کردند .

اما هر کدام به نحوی در دل شان یک قهقهه سر داده می شد ، چرا که این قضیه به اندازه کافی مضحک بود و کسی نبود که از شدت مسخره بودن به این قضیه نخندد .

پهلوان دن کیشوت بعد از این که شنل سرخ رنگی بر روی زره خود می اندازد ، وارد کاخ می شود . در کاخ چندین خدمتگزار پیشاپیش وی حرکت می کردند و او را همراهی می کردند .

تا این که به دوک رسیدند . دن کیشوت به هر جا که پا می گذاشت به او احترام بسیار می گذاشتند و این مسئله باعث شده بود که او باور کند که واقعاً خبری است و

او پهلوان بزرگی است که نمونه اش یافت نمی شود . بهر طریق آن ها گوشه ای نشستند و ناهارشان را نیز خوردند ، دن کیشوت در خواب بعد از ناهار خود غرق بود که پیشنهاد شکاری در

فردای آن روز داده شد . به همین مناسبت لباس زیبایی را به دن کیشوت پیشنهاد کردند که او آن را رد کرد چرا که خود سوگند خورده بود که به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی ،

زره نظامی خودش را ترک نکند . اما بعد ، سانکو لباسی که به او دادند را با کمال میل پذیرفت و آماده ی آن شد که فردای آن روز به شکار برود .

فردای آن روز سر رسید و با گروهی از شکارچیان همگی راهی جنگل شدند. در میانه ی راه بودند که ناگهان گله ی خوکی سر راهشان را گرفت .

دن کیشوت که طبق معمول خود را نخود هر معرکه می کرد ، خود را به پیش انداخت و به سوی گله تاخت . اما این میان ، دقیقا تنها کسی که خود را کنترل کرد ، سانکو بود .

سانکو با خود فکر کرد که این کار یک نوع حماقت است . از این رو با خودش فکر کرد که بهتر است بجای رفتن به پیش به بالای درختی چناه ببرد . ولی در همین حین بود که شاخه شکست و

شاخه به پشت پیراهنش گیرد کرد و در زمین و آسمان معلق شد . تا که اربابش به دادش رسید. دن کیشوت چندین مانع از سر راه برداشت اما شب بود که

دیوان به آن ها حمله کردند . دیوی صدا زد و گفت که :

” ای پهلوان مانش ، مرلین ، جادوگر بزرگ مرا فرستاد تا به تو فرمان دهم در همان جایی که هستی بمانی . آنچنان کن که او فرموده است – آن وقت او را با دولسینه ، دلبر جانان خود ، خواهی دید . ” .

سپس گردونه ای ظاهر شد و رویش دختر زیبایی نشسته بود که گفت  :

” نام من مرلین است ؛ من یار و مددکار پهلوانم . شنیده ام که دولسینه زیبا را جادو کرده اند ؛ ولی من نیک می دانم که چگونه او را از تاثیر شوم این جادو حفظ کنم .

بدان که اگر سه هزار و سیصد ضربه تازیانه بر پشت سانکو بزنید دولسینه محنت کشیده چهره زیبای دیرین خویش را باز خواهد یافت . ” .

این جا بود که سانکو آرامش اعصاب خود را از دست داد و شروع به پرخاش گری کرد و گفت که :

” حضرت آقا ، این دستور جادو زدای سرکار واقعا دستور شگرفی است . و حال که جریان از این منوال است ، اجازه بدهید عرض کنم که دولسینه خانم به احتمال نزدیک به یقین تمام مدت عمر زشت خواهد ماند . چرا که من تن به چنین کاری نمی دهم . ” .

دن کیشوت از نگاه دختر روی بر گرفت و به سانکو نگاه کرد و گفت که  :

” بی حیا ، من این همه به تو لطف کردم ، تو حالا اینقدر ادم شده ای که به زن من توهین می کنی . من نمی دانم که چه پیش امده است که تا امروز تو را تازیانه نزده ام . حال که این بی حیایی را کردی ، بد نیست که دیگر این کار را به ثمر برسانم تا دو سر سود از این ماجرا بهره بگیرم . ” .

سانکو پذیرفت که این شلاق ها را بخورد اما گردونه در یک لحظه غفلت دن کیشوت و سانکو از نظر ها ناپدید شد. … .

تا همین جای داستان را داشته باشید و برای خواندن بیشتر جزئیات آن حتما سری به اصل کتاب بزنید .

هدف ما این است که کلیت کتاب را در قالب خلاصه به شما ارائه کنیم . این کار را نیز به دو دلیل انجام می دهیم . یک آنکه شما هنگامی که کتاب را می خوانید و به سراغ مقاله ی تحلیل می آیید ،

طبیعتا بخش هایی از کتاب را فراموش کرده اید و یا نظم آن از خاطرتان رفته است . از این رو ، این خلاصه رمان به شما کمک می کند که یک دور دیگر کتاب را مرور کنید .

اما دلیل دیگر ذکر این نکته است که همه ی ما انسان ها برای خواندن یک کتاب به صورت دقیق یک سری از انگیزه های بیرونی را نیاز داریم .

به عنوان مثال کودک که بودیم ، جایزه هایی که به ما می دادند ، انگیزه ی ما بود . اما امروزه که می خواهیم به طور تخصصی بر روی کتاب ها کار کنیم و بعد از آن به نویسندگی برسیم و

خودمان یکی از نویسندگان صد رمان برتر دنیا باشیم ، بهترین انگیزه برای ما جلب کنجکاوی است .

این خلاصه رمان ها این فرصت را به ما می دهد که به جلب کنجکاوی شما بپردازیم تا که ذهنتان را آگاه تر به سمت و سوی این کتاب ها بفرستید و

از آن ها بهره بگیرید . پس با ما همراه باشید تا دیگر بخش های تحلیل کتاب دن کیشوت که یکی از بزرگترین آثار ادبی دنیاست ، را با هم مطالعه کنیم .

تحلیل شخصیت های رمان دن کیشوت

داستان دن کیشوت شخصیت های قابل توجهی دارد که هر کدام بار بخشی از داستان را به دوش می کشند . هر چند که رمان دن کیشوت  بر اساس یک خط داستانی رویداد

محور پیش می رود و به قولی حادثه محور است ، اما از سویی دیگر نیز می توانیم به جرئت بگوییم که شخصیت های مکمل آن در طول داستان نقش بسزایی در برجسته شدن نقش اصلی

این رمان داشته اند و از این رو می توان هر کدام از آنها را تحلیل کرد . تحلیل هایی که برای شخصیت ها شکل می گیرد ،

می تواند به شکل های متفاوت باشد . شما می توانید تحلیل های روانشناختی داشته باشید . می توانید تحلیل ادبی داشته باشید ، اما باید بگوییم که بهترین

نوع تحلیل شخصیت ها این است که ابتدا به فضای ذهنی نویسنده سفر کنیم و سپس تحلیل کاراکترها را انجام دهیم . ما در این بخش یعنی تحلیل شخصیت ها ، سعی خود را بر آن گذاشته ایم

که تا می توانیم به اعماق زندگی سروانتس سفر کرده و او را در زمان خودش به همراه داستان خارق العاده اش ، یعنی دن کیشوت مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم .

شما نیز می توانید برای این مطالعه ی این بخش دو رویکرد داشته باشید . نخست اینکه پیش از مطالعه ی کتاب ، تحلیل این شخصیت ها را مطالعه کنید و بنای خود را بر آن بگذارید که در

طول مطالعه ی این رمان با پیش فرض هایی که در این بخش به دست می آورید ، بسیار هدفمند و تحلیلگرانه این رمان را بخوانید و یا اینکه رویکرد دوم را انتخاب کنید .

یعنی آنکه بگذارید پس از خواندن کتاب و مروری بر تمامی شخصیت های این کتاب ، آنگاه نظر خودتان را با نظری که ما در این بخش تحلیلی برایتان ارائه داده ایم تطبیق دهید و بنیید که

چه میزان نظر شما و نظر سروانتس در نوشتن دن کیشوت هم سو بوده است . به هر طریق هر کدام از این رویکردها را در پیش می گیرید ، حتما و حتما به این بخش سری بزنید .

چرا که تحلیل شخصیت ها باعث می شود که شما نیز یک تحلیل جامع از بخش های مختلف داستان داشته باشید و این بخش های مختلف این امکان را به شما می دهند که شما برای همیشه رمان

را در خاطر بسپارید . پس حتما بخش تحلیل شخصیت ها را جدی بگیرید . اما همانطور که گفتیم ، شخصیت های داستان دن کیشوت نسبت به دیگر داستان هایی که در این بخش بررسی کردیم ،

بسیار ساده تر و خطی تر نگارش شده اند . عمدتا افراد این داستان نقش های کوچک اما تاثیر گذاری در طول داستان داشته اند _ به جز شخصیت های اصلی که در ادامه با آن ها آشنا خواهید شد _  اما

دیالوگ هایی که آن ها بیان می کنند باعث نقش تاثیر گذار آن ها می شوند . پس  می توانیم از این بخش هم یک درسی داشته باشیم و آن این است که شخصیت پردازی ها در یک داستان حتما لزومی به

مدت زمان حضور یک شخصیت در یک داستان ندارد بلکه شما می توانید در کوتاه ترین زمان ممکن و تنها با اشاره به این امر که دیالوگ های خوبی را به کار ببرید و

یا فضاسازی مناسب داشته باشید ، یک شخصیت پردازی بی نظیر و ماندگار داشته باشید و داستان تان را پیش ببرید .

این هدفی است که شما باید دنبال کنید . چه در حوزه ی داستان نویسی و چه در حوزه ی نقد ادبی توجه به این نکته می تواند به شما بسیار کمک کند .

دن کیشوت

 قهرمان تراژیک رمان است . تلاش اصلی او در زندگی ، زنده کردن دلاوری شوالیه ای فاقد از ارزش ها و خواص جاه طلبانه در جهان است .

او تمام سعی اش را می کند تا که به آنچه که اعتقاد دارد دست پیدا کند و جهان را بسیار متفاوت تر از دیگران می بیند . صادق ، باوقار ،مغرور و آرمان گرا است و هیچ هدفی ندارد

مگر آنکه در ذهن می خواهد دنیا را نجات دهد . همان قدر که باهوش است ، فردی عصبی است . دن کیشوت در ابتدا فردی پوچ و منزوی است و در آخر پیرمردی محبوب و دوست داشتنی می شود

که به واسطه ی دلاوری هایی که کرده است قهرمانی را می توان در وجود او دید . دن کیشوت شخصیت اصلی رمان و شاکله ی اصلی کار سروانتس در رمان دن کیشوت است .

در باب وصف ظاهری او ، فردی لاغر ، میان سال و با شخصیت است که از خواندن تعداد زیادی کتاب درباره ی شوالیه های جاه طلب خشمگین شده ، تصمیم می گیرد

که یک ماجراجویی بزرگ را با افتخار و شکوه به نام معشوقه ی خود ساخته اش ، دولسینه ، به ثمر برساند . دن کیشوت برای دستیابی به هدف و زیبایی تلاش می کند – دو چیز که او معتقد است

که دنیای امروز ما انسان ها کم دارد – و امیدوار است که نظم را به این دنیای پر از همهمه با دوباره گماشتن رمز جوانمردی در شوالیه های حادثه در طول داستان بوجود بیاورد .

در ابتدا ، دن کیشوت با تمام اهداف خوبی که در سر دارد تنها به دیگران آسیب می زند ، در واقع اهداف خوب دن کیشوت تنها به کسانی که او را می بینند ،

آسیب می رساند ، از آنجا که او قادر نیست جهان را همان طور که هست ببیند . همان طور که رمان جلو می رود ، دن کیشوت با کمک دوست وفادار خود آقای سانکو، به آرامی واقعیت و تصاویری که در ذهن دارد را تمایز می دهد .

با این وجود ، تا پایان داستان ، او بر دو راهی حقیقت و مفهوم جوانمردی در راستی و نادرستی این جهان بزرگ باقی می ماند . با این وجود ، اما او در نهایت به این باور می رسد که جهان خالی از یک

سری از مفاهیم خود ساخته ی ذهنی در ذهنیت بشر است . خانه ها همیشه خانه اند .

زندگی ها همیشه یک نوع اند و هیچ قصر با شکوهی نیز برای ابدیت باقی نمی ماند . این باور فکری او و تحول فکری او را می توان در کل رمان به چشم دید .

او هیچ گاه بر عقیده ی بی چون و چرایش که دولسینه می تواند او را از همه ی بدبختی ها نجات دهد تسلیم نشد . علاوه بر این، حتی زمانی که دن کیشوت باید از مقام شوالیه بودن بازنشست می شد ،

همچنان در فکر رویای دیرینه اش که جاودان کردن ام دولسینه بود ، بود . با وجود توهماتش ، اما دن کیشوت به شدت باهوش است و گاهی به نظر بسیار عاقل است او به بسیار آگاهانه و

به طور بسیار مختصری در مورد تمامی آنچه که مسائل  دغدغه ی روز است از جمله در مورد ادبیات ، سربازی و دولت ، و موضوعات دیگر با دیگران معاشرت و صحبت می کند .

هیچ تحلیلی از شخصت دن کیشوت نمی تواند شکاف بین دیوانگی و آگاهی او را به درستی توضیح دهد . او در طول رمان یک پازل باقی مانده است ، شخصیتی که ما ممکن است با شناسایی و همدردی با او مشکل داشته باشیم .

ممکن است دن کیشوت را به عنوان یک فرد کم رو ببینیم و فکر کنیم که او واقعا می داند که در اطرافش چه می گذرد و صرفا تصمیم می گیرد که جهان و پیامدهای اقدامات فاجعه آمیزش را نادیده بگیرد .

همان طور که چندین بار در رمان، سروانتس این سوء ظن را تأیید می کند که دن کیشوت ممکن است بیشتراز آنچه که می پذیرد بداند . بنابراین ، هنگامی که دن کیشوت ناگهان در انتهای رمان خود را

عاقل معرفی می کند ، ما از توانایی او در دور کردن جنون خود به سرعت متعجب می شویم و می پرسیم که آیا او حداقل تا حدودی این جنون را تظاهر کرده است .

از سوی دیگر، ما می توانیم شخصیت دن کیشوت را به عنوان یک هشدار ادبی ببینیم که حتی هوشمند ترین و به صورت دیگر عملا افراد ذهنی و مراقب می توانند قربانی حماقت خود شوند . علاوه بر این ، ما ممکن است ماجراهای دن کیشوت را به عنوان یک هشدار مطرح کنیم که شوالیه گری ، یا هر ارزش غیر مرسوم دیگر ، می تواند منجر به نتایج مثبت و منفی شود .

در واقع اگر بخواهیم صادقانه با شما سخن بگوییم باید به این امر اشاره کینم که یکی از اندیشه هایی که سروانتس در طول رمان به آن اشاره می کند ،

ذکر وارونه بودن بخت دنیا برای آدم های بسیار هوشیار است . دن کیشوت یک انسان با آرزوهای بزرگ بود که همه از او به دیوانگی یاد کردند ،

اما او باور داشت که برای رویاهایش می جنگد و این جنگیدن برای رویاها ، او را سخت به این فکر وا داشت که می تواند دنیایی بهتر بسازد . اما در یک جمله شاید بتوان راز و رمز و نتیجه ی این دلاوری ها

را خلاصه کرد و آن ذکر این نکته است که دنیا هیچ گاه ، با تاکید بر این جمله ، هیچ گاه آن طور که ما با آن قرار داد می بندیم ، پیش نمی رود. بلکه این ماییم که باید خود را با قراردادهای دنیا هماهنگ کنیم .

سانکو پانزا

 کارگر و دهقانی حریص اما مهربان، وفادار اما ضعیف النفس – که دن کیشوت اورا انتخاب می کند تا اربابش باشد . او نشانگر یک مرد عادی است و تقریبا تاثیر این شخصیت در این رمان بر روی دن کیشوت بی تاثیر است .

حکمت دهقان با زبانی پر از ضرب المثل و رفتار مسیحی  فداکارانه اش ثابت می کند که شخصیت عاقل و محترمی در رمان است . دهقان ساده ای که دن کیشوت را به دور از طمع و دخالت و با وفاداری دنبال می کند .

سانکو تنها شخصیت رمان است که هم در درون و هم بیرون دنیای دیوانه وار دن کیشوت قرار دارد دیگر شخصیت ها با دیوانگی دن کیشوت همکاری می کنند

یا از آن استفاده می کنند اما سانکو در آن زندگی می کند و به آن عشق می ورزد و گاهی کاملا در دیوانگی به دام می افتد .

از طرفی دیگر او اغلب دن کیشوت را به دلیل وابستگی به فانتزی اش سرزنش میکند ، در این مواقع  تاثیر او بر دن کیشوت بی تاثیر است .

در حالی که دن کیشوت برای سود خویش خیلی جدی و سخت گیر است ، سانکو دارای حس شوخ طبعی است .

در حالی که دن کیشوت چاپلوسی زنی را می کند که تا به قبل ندیده بود ، سانکو واقعا همسرش ترزا را دوست دارد . در حالی که دن کیشوت خود و دیگران را فریب می دهد ،

سانکوفقط زمانی دروغ می گوید که برایش مناسب است . با زندگی در دو دنیای دن کیشوت و هم عصرانش ، سانکو می تواند طرز تفکر خود را بین آنها ایجاد کند .

او جنبه های خوب و بد هر دو عصر فعلی و روز های قبل از شوالیه گری را به تصویر می کشد . او نقص هایی را که بیشتر شخصیت های معقول در رمان نشان می دهند را نمایان می کند ،

اما دارای اصل احترام و رگه های محبت آمیز است که دیگران به طور عمده از آن بی بهره اند . سانکو در اعتقاد دیوانه وار با دن کیشوت در شوالیه گری هم نظر نیست ،

اما از منحرف شدن به سوی دیگری به نام افراط گری که قدرت را با افتخار برابر می کند ، دوری می کند . اگرچه سانکو رمان را بیشتر در حالتی شروع می کند که مانند هم عصرانش علیه دن کیشوت شورش می کند ،

او در نهایت فریفتگی اش را به این مجمع رها می کند و می آید که در جایگاه ساده اش در زندگی اش با سرافرازی و خوش حالی زندگی کند ،

بنابراین او به عنوان شخصیتی می آید با متنوع ترین دیدگاه ها و بسیار عقلانی ، که به لطف کنجکاوی دائمی اش از محیط اطرافش یاد گرفته است .

با وجود این که سانکو یک شخصیت دوست داشتنی در بسیاری از سطوح است ، کنجکاوی اوست که مسئولیت ارتباط ما با او را به عهده می گیرد . او مشاهده می کند و درباره دن کیشوت فکر می کند و

ما را قادر می سازد که دن کیشوت را قضاوت کنیم . سانکو داستان را انسانی می کند ، شایستگی و مقام ،هم چنین محبت و دلسوزی می آورد .

سروانتس از طریق سانکو، معادله نامناسب کلاس و ارزش را نقد می کند . اگرچه سانکو نادان، بی سواد، بزدل و احمق است اما با این حال خود را عاقل و حاکم حقیقی ، فرمانداری بهتر از دوک

تحصیل کرده، ثروتمند و اشرافی می داند . با گذشت زمان سانکو برای آخرین بار به خانه باز می گردد ، او دارای اعتماد به نفس و توانایی برای حل مشکلات خود

بدون در نظر گرفتن وضعیت پایین تر خود است . سانکو اغلب شنوندگان خود را به یاد می آورد که خدا می داند که منظورش چیست .

با این گفتار، او نشان می دهد که ایمان به خدا ممکن است نیروی انسانی ای باشد که مردان محترم را از دیگران تمیز دهد، حتی اگر آنها دارای ریشه هایی از طبقه پایین جامعه باشند .

دولسینه دل توبوسو

نیروی ناشناخته که همه ماجراهای دن کیشوت از او سرچشمه می گیرد . دولسینه یک زن دهقان که دن کیشوت آن را به عنوان معشوقه اش رویا پردازی می کند و هیچ اطلاعاتی درباره ی دلاوری

فداکارانه اش برای او ندارد و تنها برای دن کیشوت یک باور ذهنی است . هرچند که به طور دائم نام او در رمان است و به طور مرکزی برای رمان مهم به شمار می آید ، اما او هرگز

به عنوان یک شخصیت فیزیکی ظاهر نمی شود . الهام بخش ناشناخته و دیده نشده ی تمام جنگ ها و دلاوری های دن کیشوت است .

دولسینه ، آن طور که نویسنده می گوید ، زن ساده ی دهقانی است که هیچ دانشی درباره ی دلاوری عمل دن کیشوت که به اسم او انجام می دهد ندارد . ما هیچ گاه دولسینه را در رمان ندیدیم ،

و در دو مورد زما شعر و داستان/امین فرومدی...

ما را در سایت شعر و داستان/امین فرومدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shereamino بازدید : 210 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 3:13