عشق و هنــــر از دیدگاه ابن عربی

ساخت وبلاگ

عشق چيست؟

در سپهر عرفان ابن عربي بايد متفطن و بهوش بود كه هرگاه پرسش از چيستي اشيا به ميان مي‌آيد، نبايد هرگز در انتظار پاسخ منطقي بود.(1) به خصوص در ساحت دوست داشتن و عشق، كه گرچه وي مباحي بسياري را مطرح مي‌كند و جنبه‌هاي متافيزيكي و روان‌شناختي عشق را به كندوكاو مي‌نشيند اما هيچگاه آن را تعريف منطقي نمي‌كند. شيخ اكبر درباره عشق، بسيار سخن گفته و گاه نيز عبارتي مي‌آورد كه بوي تعريف مي‌دهد اما نه تعريف منطقي بل تعريف وجودي. اصطلاح «تعريف وجودي» بر ساخته نگارنده است؛ با تفحص در آثار ابن‌عربي و سير در عرفان او ضرورت جعل اين اصطلاح آشكار مي‌شود.

تعريف منطقي، در چارچوب منطق ارسطو و بر اساس دسته‌بندي مقولي وي از موجودات انجام مي‌گيرد. اين دسته‌بندي مقولي، مبتني بر وجود‌شناسي خاصي است كه با هستي‌شناسي(2) ابن‌عربي فاصله بسيار دارد بنابراين طبيعي است كه وي با تعريف منطقي اشيا سروكار نداشته باشد. به عنوان نمونه در منطق ارسطويي، تعريف انسان «حيوان ناطق» است؛ ابن عربي گرچه در آثار خود گاه از حيوانيت و نطق انسان سخن مي‌گويد، اما هرگز «نطق» و «ناطق» را به معناي ارسطويي آن بكار نمي‌برد. مراد ارسطو از «ناطق» اين است كه انسان، حيواني عاقل يا اهل عقل(3) است. اما ابن عربي نطق را به ساحتي وراي عقل مي‌برد و معنايي متناسب با وجود‌شناسي و انسان شناسي خاص خود به آن مي‌دهد و مي‌گويد كه «نطق» در انسان، معادل «قول» خداوند است كه «ركن وجودي» را مي‌گويد و با اين «كن» به ايجاد و تكوين عالم مي‌پردازد؛ بر اساس همين ديدگاه، تعريف او از انسان عبارتست از: «كلمة فاصله و جامعه»(4) اين تعريف دقيقاً مبتني بر وجود شناسي عرفاني ابن عربي و بيانگر مرتبه و جايگاه وجودي انسان است. بنابراين مراد از اصطلاح «تعريف وجودي» يعني اينكه مرتبه وجودي هر چيز را بيان كنيم.

ابن عربي «عشق» را «محبت مفرط»(5) مي‌داند و درباره آن چنين مي‌گويد: «از عشق در قرآن» با «شدت حبّ» تعبير شده است؛ آنجا كه مي‌گويد: «والذين آمنوا أشد حباً لله»(6) نيز {درباره زليخا} در قرآن آمده است: «قد شغفها حباً»(7) يعني عشقي كه زليخا به يوسف داشته همانند «شغاف» قلب او را فرا گرفت. شغاف، پوسته نازكي است كه قلب را فرار گرفته و قلب درون آن ظرف قرار دارد. در روايت نيز آمده است كه خدا خود را به «شدت حب» توصيف مي‌كند اما نمي‌توان بر خدا اسم عشق و عاشق را اطلاق كرد؛ زيرا عشق عبارتست از اينكه دوست داشتن به عاشق روي آورد تا آنجا كه با تمام ذرات او آميخته گردد و سراپاي وجود او را درگيرد. عشق، مشتق از عشقه است.»(8)

در معناي عشق گفته‌اند كه «نوعي درخت است كه سبز مي‌شود سپس لاغر و زرد مي‌گردد.»(9)

در عين حال كه وي عشق را فرط محبت مي‌داند و با توصيفات مذكور تلاش دارد كه ما را به حقيقت عشق نزديك كند اما با صراحت تمام مي‌گويد كه عشق و محبت قابل تعريف منطقي نيستند و هركه به تعريف آن دو پردازد كارش حكايت از اين دارد كه آنها را نشناخته است. در جايي مي‌گويد «معلومات بر دو قسمند: يك دسته از آنها قابل تعريف‌اند و يك دسته قابل تعريف نيستند. محبت نزد كساني كه عشق شناسند و درباره آن سخن مي‌گويند قابل تعريف نيست. كسي آن را مي‌شناسد كه محبت در وجودش لانه كرده و صفت او شده باشد. اما حقيقت آن، قابل شناخت و وجودش قابل انكار نيست».(10)

در جاي ديگر مي‌گويد: «الحبّ ذوق و لاتدري حقيقته»(11) (عشق، چشيدن است و حقيقتش شناخته نيست). مراد وي اين است كه شناخت حقيقت عشق و محبت، مربوط به حوزة علم‌الاذواق است و به گونه‌اي نيست كه بتوان آن را از راه عقل شناخت و در قالب الفاظ و عبارات بيان كرد. «چنين نيست كه {مانند} هر علمي در قالب عبارات بگنجد. همه علوم ذوقي از اين قبيل‌اند»(12) زيرا همه علوم و دانش‌هاي بشري مولود عقل و محكوم به احكام نطق نيستند.(13) و اساساً عقل حدودي دارد كه اگر از آن حدود خارج شود گرفتار ضلالت و گمراهي مي‌شود. «ضلالت عقل، بر اثر آن به وجود مي‌آيد كه تفكر عقلي {از قلمرو خود بيرون مي‌رود و} در غيرموطن خود تصرف مي‌كند.»(14)

در نتيجه اگر ما احكام علم الاذواق را نشناسيم و بخواهيم از راه تعقل به شناسايي عشق بپردازيم، به كژراهه خواهيم افتاد و سرانجام هم به عشق جفا كرده‌ايم و هم به عقل. عشق را بايد شناخت اما نه از راه عقل.

در جاي ديگر مي‌گويد: «عشق، حد ذاتي ندارد كه با آن شناسايي شود اما از راه تعريف به رسم و تعاريف لفظي مي‌توان به حريم آن نزديك شد. پس هر كس عشق را تعريف كند و هر كس آن را نچشيده باشد، عشق را نشناخته است.»(15)

بنابراين عشق درياي بي‌كرانه‌اي است كه آب آن را نتوان كشيد و هر كس به اندازه عطش خود آن را مي‌چشد. از اين رو هر كه مي‌خواهد از اين آب بيشتر بنوشد، بايد چنان برتشنگي خود بيفزايد كه هيچگاه سيراب شدن در پي نداشته باشد بايد همواره در حال شرب‌العطش باشد. آن كه از عشق سيراب شود، از آن بهره‌اي ندارد و به قول ابن عربي: «هر كه گويد از عشق سيراب شدم، آن را نشناخته است؛ پس عشق، شربي {مدام} است كه سيراب شدن در پي ندارد. برخي از محجوبان گفته‌اند كه جرعه‌اي از شراب عشق نوشيدم و پس از آن هرگز تشنه نشدم. اما با يزيد بسطامي مي‌گويد: «مراد، آن است كه جمله درياها سركشد و چنان تشنه باشد كه با زبان بيرون آمده از دهان له له زند». (16)

سپس از قول ابوالعباس ابن العريف الصنهاجي نقل مي‌كند كه از او پرسيدند:

محبت چيست؟ گفت: يكي از صفات محبت غيرت است و غيرت اقتضاي مستوري دارد. پس محبت را نمي‌توان تعريف كرد… و حبّ را نمي‌توان با حد ذاتي، تحديد كرد و اساساً قابل تصوير نيست و هر كس به تحديد آن پرداخته صرفاً نتايج، آثار و لوازم آن را بيان كرده است.(17)

آثار، لوازم و نتايج عشق

ابن عربي كه عشق را قابل تعريف ذاتي نمي‌داند و آن را مربوط به عالم علم الاذواق مي‌داند مرادش اين است كه گرچه راه عقل به ذات عشق مسدود است اما مي‌توانيم از راه آثار و نتايج به معرفت آن نزديك شويم. از آنجا كه عشق، فرط دوست داشتن و دلدادگي است، سراپاي هستي عاشق را فرا مي‌گيرد و او را فاني و مستهلك در عشق (18) و همانند «عشقه» زار و نحيف و زردروي مي‌كند.

محبت ابتدا در سويداي دل قدم مي‌نهد اما آنگاه كه همه وجود انسان را فرا گيرد، او را چنان كند كه جز محبوبش نبيند و اين حقيقت در تمام ذرات جسم و در قوا و روحش نفوذ كند، همانند خون در رگ‌ها و گوشت او جريان يابد، همه مفاصلش را دربرگيرد، با هستي او پيوند خورد و با تمام اجزاي جسم و روحش هم آغوش گردد، جايي براي غيريار باقي نگذارد، با او سخن گويد، از او بشنود، در همه چيز به او نظر داشته باشد، در هر صورتي او را ببيند و هيچ‌چيز را ننگرد مگر اينكه بگويد: او همين است، آنك اين محبت را عشق گويند. (19)

سپس به عنوان نمونه زليخا را نام مي‌برد كه هنگام فصد وقتي قطرات خونش بر روي زمين مي‌چكيد، با هر قطره نام يوسف نقش مي‌بست؛ چرا كه نام او همانند خون در عروقش جاري بود.(20)

عشق آثار و نتايج ديگري نيز دارد از قبيل دلتنگي، قبول عتاب معشوق، اندوه، بيماري، پيري، فغان و زاري، دربه‌دري، آوارگي، حيرت و سرگشتگي و … (21) كه شايد بتوان همه آنها را در اين تعبير خلاصه كرد كه عشق براي عاشق، عقلي باقي نمي‌گذارد كه بتواند امور زندگي خود را سروسامان بدهد. «سرگرداني و حيرت، از اوصاف عشق است و حيرت با عقل سازگار نيست زيرا عقل، سروسامان مي‌دهد و حيرت، باعث دربه‌دري مي‌شود.»(22)

عشق كه به ميان آيد، عقل را از بين مي‌برد(23) زيرا با عشق، آدمي كر و كور مي‌شود(24) و احكام عشق با تدبير عقول، بر سر جنگ و نزاع است(25) و بالاخره «عقل براي نطق است و دلباختگي براي گنگ بودن(26) و سكوت».

شعر و داستان/امین فرومدی...
ما را در سایت شعر و داستان/امین فرومدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shereamino بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 19:41