داستانک : یک طلاق دیگر؟ نه

ساخت وبلاگ
 

 

من نمی خواهم یک عدد به آمار طلاق اضافه کنم، اما اعداد طبق خواست ما عمل نمی کنند.
شوهر من رادی، راننده اتوبوس است و من نیز در دندانسازی کار میکنم. هر دو حرفه در آمار طلاق مقام بالایی دارند.

ما پسری داریم که به سختی معلول است. از لحاظ مالی در مشکل هستیم. همسر من تقریباً در تمام طول زندگی اش با افسردگی جنگیده است. در انتها نیز زندگی و ازدواج من از کنترلم خارج شده است و من میخواهم از این گرداب خارج شوم.

تمام این وقایع با تولد فرزند اولمان، دیوید شروع شد.

وقتی رادی درسش را در دانشگاه به اتمام رساند، ما تصیمیم گرفتیم تا یک فرزند داشته باشیم. مثل اکثر والدین ما هم دعا میکردیم تا فرزندی سالم داشته باشیم. فرزند سالم ما رسید. دو ماه و نیم بعد فرزند کوچک ما پس از اولین واکسیناسیونش تب کرد، و فقط فریاد میزد. هیچ کس نمی توانست ما را کمک کند. و ما هم زجر می کشیدیم وقتی میدیدیم فرزندمان شب و روز فریاد میزند.

ما به دکتر رفتنمان ادامه دادیم، اما بیماری فرزند ما هیچ نام خاصی نداشت. آزمایش پشت آزمایش برای او تجویز میشد. اما هیچ نتیجه خاصی نداشت. بهترین چیزی که آنها به ما میگفتند این بود که ” آه، او خوب خواهد شد.” با این حرفشان میخواستم جیغ بزنم. به نظرم یک مشکل بزرگی این وسط قرار داشت. چرا هیچ کس به پسر من کمک نمیکرد؟ خیلی احساس گناه میکردم. من احساس میکردم که یک کار اشتباهی انجام داده ام و در نتیجه اوضاع پسرم آنطوری که باید باشد نیست. هر سال روز مادر برایم سخت تر و سخت تر میشد.

زندگی ما محدوده ای بود به مراقبت از دیوید

دیگر به دانشگاه نرفتم، سلامت ما در خطر بود، و افسردگی که رادی سالها با آن مبارزه میکرد، این بار قویتر از همیشه بازگشته بود. و او دائم به فکر خودکشی بود. بسیار ترسیده بودم ، علاوه بر آن خسته و تلخ نیز بودم. هیچ کدام از ما فرزند دیگری نمی خواستیم. بعضی اوقات مخفیانه فکر میکردم که اگر ما فرزند دیگری داشتیم مثل بقیه بچه ها، چه میشد؟ ولی بلافاصله در مورد این آرزو نیز احساس گناه میکردم.
سال بعد با وجود اینکه مواظب بودیم و جلوگیری میکردیم، من حامله شدم. حاملگی سراسر نگرانی و ناراحتی بود. رادی عصبانی بود و من میتوانستم بی قراری و ناآرامی فرزندم که هنوز متولد نشده بود را بفهمم. آن فرزند پسر شد. ما نامش را ریچارد گذاشتیم. صادقانه بگویم، سالهای اولیه زندگی او را به یاد نمی آورم. خدا رو شکر که عکسهایی از آن دوران داریم. زندگی من تنها زنده ماندن بود. هیچ انرژی دیگری برای انجام هیچ کاری نداشتم. با تمام مسئولیت ها و بی خوابیهایی که یک بچه کوچک به همراه می آورد، دیوید نیز آنجا بود و باید از او مراقبت میکردیم، او هم همینطور فریاد میزد.

هیچ راه گریزی از فریادهای او وجود نداشت

به صورت نوبتی او را بیرون میبردیم، تا قدم بزند و بازی کند، در واقع خودش را تکان دهد، همینطور به او غذا میدادیم. هر کاری میکردیم تا از دردهای او بکاهیم. شبهای بیشماری را برای کمک به فرزندمان تا صبح بیدار ماندیم. شروع کردم به پیاده روی، و این کار باعث شد تا احساس آرامش بیشتری کنم، و حالم یک کمی بهتر شد.
درهمین روزها برای بار سوم حامله شدم. ریچارد تنها ۲ سال و نیم داشت، زندگی ما بار دیگر از کنترلمان خارج شد. منتظر یک پسر دیگر بودیم. اما این بار بچه یک دختر بود. تمام فشارهای یک بچه تازه متولد شده به زندگی مان بازگشت، و حالا باید مراقب ۳ بچه میبودیم. خانه ما جای آرامی نبود. رادی با افسردگی و عصبانیت درگیر بود. من نیز فقط می خواستم فرار کنم ، ولی هنوز آماده این کار نبودم. وقتی ازدواج کرده بودیم و من قول داده بودم که برای همیشه باهم بمانیم، و این قول هنوز برای من معنا داشت. من هنوز میخواستم این زندگی به جای درستی برود، پس دعا کردم و دعا کردم و انتظار کشیدم.

شروع کردم تا ببینم خدا در کدام قسمتها، جواب دعای من را داده است.

دیوید زنده است، نمرده. او نمی تواند صحبت کند، نمی تواند دستها یا پاهایش را حرکت دهد. اما او قسمتی از خانواده است. او به شما نشان میدهد که دوستتان دارد و قبولتان کرده است. و شما وقتی کنار او می نشینید احساس خوبی دارید. هنوز وقتی فرزندانم را با هم میبینم متعجب می شوم. شارلین دوست دارد تا از دیوید مراقبت کند. یک روز ریچارد به دیوید می گفت که : در بهشت نه صندلی چرخ دار است نه پیشبند بچه. در تابستان گذشته رادی تغییر بزرگی در زندگی اش به وجود آورد. و در نتیجه زندگی ما به عنوان خانواده اش نیز به سمت بهتری رفت.
خدا دعاهای مرا جواب داد. من تصمیم گرفتم تا با خانواده ام بمانم، پس خواهم ماند تا تغییرات را ببینم. یاد گرفته ام که هرگز از دعا دست نکشم. حتی وقتی که ناراحتم نیز اینکار را خواهم کرد. دقیقاًً مانند زمانی که دیوید گریه میکند و من سعی میکنم هر کاری برای او انجام دهم، خدا نیز وقتی ما فریاد میزنیم و گریه میکنیم هر کاری خواهد کرد تا ما را کمک کند. شرایط بر علیه من و رادی است ولی خدا در طرف ما ایستاده. آسان نبود، هنوز هم آسان نیست، اما خدا ما را از این شرایط عبور میدهد. من یکی دیگر به آمار طلاق اضافه نخواهم کرد. من زنی متاهل و خوشبخت هستم و مادر سه فرزند. من ارزش دعا را فهمیده ام و با حضور خدا در زندگی ام، به آینده امیدوارم.

به زندگی خود نگاهی بیندازید؟ چگونه آن را توصیف میکنید. در حال جنگ و مبارزه؟ در حال عجله؟ هیجان زده؟ پر از استرس و پریشانی؟ جلو رونده؟ عقب رونده؟ برای خیلی از ماها زندگی ما ترکیبی است از تمام اینها. چیزهایی است که آرزو میکنیم بتوانیم یک روز انجامشان دهیم؟ چیزهایی است که شدیداً دلمان میخواهد فراموششان کنیم. در کتاب مقدس میگوید که عیسی آمد تا همه چیز را نو گرداند.زندگی شما چگونه خواهد شد اگر شما نیز آن را از نو و دوباره شروع کنید.

با امید زندگی کنید.

اگر به دنبال آرامش هستید، راهی است که زندگی خود را به تعادل برسانید. هیچ کس نمی تواند کامل باشد، یا اینکه زندگی کامل و بدون نقص داشته باشد. اما تک تک ما این موقعیت را داریم تا رابطه کاملاًً شخصی با خدا و از طریق پسرش عیسی مسیح تجربه کنیم.

شعر و داستان/امین فرومدی


منبع سایت خانواده مسیحی

شعر و داستان/امین فرومدی...
ما را در سایت شعر و داستان/امین فرومدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shereamino بازدید : 211 تاريخ : يکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت: 8:58