یک داستان کوتاه از عزیز نسین: ما چطور کودتا کردیم؟! (3)

ساخت وبلاگ
 

گفتم:

– یک کمی دیگه صبر میکنیم، اگر خبری نشد یک جوری تماس می‌گیریم. چیزی نگذشت برق‌ها هم خاموش شد، فورا دویدم توی کوچه کوچک‌ترین روشنایی در سرتاسر شهر نبود، نه ماشین و نه وسیله نقلیه‌ای.

پیاده رفتم ساختمان مرکزی انقلاب. سرهنگ ابوالفتح خان آنجا بود پرسیدم :

– جناب سرهنگ چه خبر؟

جواب داد :

– اگر من می‌دانستم انقلاب به این آسونی یه اون موقع که ستوان بودم انقلاب می‌کردم و یک دفعه ارتشبد می‌شدم!

پرسیدم :

– حالا امشب چکار کرده‌این؟

جواب داد: همه‌شان را دستگیر کردیم!

– چه کسانی را دستگیر کردین؟!

– یک اکیپ دیگه‌ای هم غیر از ما می‌خواستند امشب انقلاب کنند، قبل از اینکه دولت خبر بشه ما فهمیدیم و همه‌شان را دستگیر کردیم . طولی نکشید که خبر آوردند در آن شب چهار گروه میخواسته‌اند انقلاب کنند.

به سرهنگ گفتم:

– شما که کارها را تمام کردین چرا به ما خبر ندادین جریان را به وسیله رادیو به اطلاع عموم برسونیم؟

سرهنگ جواب داد:

– وسیله نداشتیم بهتون خبر بدیم.

-تلفن‌ می زدید!

– تلفن ها کار نمی‌کنه.

– شما نبایستی سیم‌های تلفن را قطع می‌کردین!

– ما قطع نکردیم ،عصر چند قطره باران آمده و سیم‌ها قاطی پاطی شده!

– خب، یکی را با ماشین می‌فرستادین خبر می‌داد.

– مگه نمی‌بینی باران آمده کوچه‌ها به چه روزی افتاده، توی این گل و لای ماشین وبلاگ چطور کلمه می‌تونه راه بره؟

پرسیدم:

– پس چکار کنیم ؟ چه جوری به ملت خبر بدیم که ما انقلاب کردیم ؟

سرهنگ شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد :

– چه می‌دونم، تو مسئول تبلیغات هستی از من می‌پرسی؟! هرکس باید کار خودش را انجام بده.

برگشتم به استودیو . . . تا به وسیله رادیو این خبر مهم را به اطلاع عموم برسانم. توی راه با سرگرد خیرالله برخوردم. بیچاره برای اینکه بتونه توی گل‌های چسبناک کوچه راه بره پوتین‌هاشو به دستش گرفته بود و هن و هن کنان راه می‌رفت.

ما را که دید گفت: –

تو را خدا نگاه کن به چه روزی افتادیم .

پرسیدم :

– تو مأمور کدام قسمت هستی؟

با خنده جواب داد:

– من مامور تصرف بانک بودم ولی وقتی رسیدم دیدم صندوق خالی‌یه و خبری از اسکناس‌ها نیس، دیدم دیگه چه فایده دارم اونجا را تصرف کنیم . به همین جهت رفتم اداره دارایی را تصرف کنم! اونجا هم چیزی نبود… می‌خوام برم دفتر ستاد به بینم چه خبرهاست.

سرگرد ناله‌کنان رفت و من هم سرودخوانان بطرف ایستگاه رادیو راه افتادم. سرگروهبانی که مامور حفاظت رادیو بود نمی‌دانم از تنهایی حوصله‌اش سر رفته و یا خوابش گرفته بود که بدون اینکه درها را قفل کنه استودیو را به امان خدا رها کرده و رفته بود. دستگاه‌ها را روشن کردم و میکروفن را به دستم گرفتم و با صدای زنگ‌دارم در حالی که سعی می کردم شادتر و پرطنین باشد شروع به صحبت کردم:

«هموطنان گرامی! ملت قهرمان! به همت جمعی از افسران رشید و مردمان روشنفکر میهنمان کشور از دست یک عده غارتگر که منابع شما را چپاول می‌کردند نجات یافت.»

با حرارت زیادی مشغول فریاد کشیدن و تبلیغ کردن بودم که سرگرد خیرالله از در وارد شد و گفت:

– بیخود خودت را خسته نکن، مگه نمی‌بینی باران می‌یاد، دستگاه‌ها اتصالی پیدا کرده و صدا پخش نمی‌شه ا

– پس چکار کنیم؟ چه جوری به مردم خبر بدیم انقلاب وبلاگ کردیم؟ کلمه نمی‌توانیم به تک تک هموطنان نامه بنویسیم و بگیم  ما انقلاب کردیم!

ادامه دارد
شعر و وبلاگ داستان کلمه /امین فرومدی

منبع-سایت یک پزشک : توسط علیرضا مجیدی۲۷ تیر ۱۳۹۵

شعر و داستان/امین فرومدی...
ما را در سایت شعر و داستان/امین فرومدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shereamino بازدید : 261 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 15:16