شاعری کنار رودخانه بیزون شهر زیر سایه بید مجنون نشسته بود
و داشت شعر" آدمها "را می سرود.ناگهان مرد مسافری جلو آمد و
از او پرسید:ای مرد بگو ببینم مردم این شهر چطور آدمایی ین؟
مرد شاعر کمی فکر کرد و پرسید:مردم شهر تو چطور آدمایی ین؟
مسافر گفت:مزخرف!
شاعر نگاهی به او انداخت و گفت:این شهر همین جورن!
مسافر وقتی که وارد شهر شد دید آن مرد راست گفته مردم این شهر هم
مثل مردم شهر خودش مردمانی بدردنخور و مزخرفن.
بعد با خودش گفت هر جا برم آسمان همین رنگه.
چند دقیقه بعد مسافر دیگری آمد و همین سئوال را از مرد شاعر پرسید.
شاعر گفت:مردم شهر تو چطورن؟
-مردمی خوب ومهربان!
شاعر:خیلی خوبه.شهر ما هم همینطورن!
مسافر وقتی که وارد شهر شد دید آن مرد راست گفته مردم این شهر هم
مثل مردم شهر خودش مردمانی مهربان و دوست داشتنی ین!
بعد با خودش گفت هر جا برم آسمان همین رنگه.