یکی از زیباترین متنهایی که از دکتر شریعتی دوست دارم، متن «با تو، من با بهار میرویم… بی تو، من با بهار میمیرم» هست.
زیبایی این متن، در نظرم نه یک زیبایی معمولی، بلکه زیبایی ای به غایت، سحر انگیز و جادویی به نظر میرسد.
و از خود میپرسم: یعنی زیباتر از این هم، کسی میتوانست تصویرِ «با او» و «بی او» را یکجا به جلوه در آورد؟
*****
با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش میکند.
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند.
با تو، کوهها حامیان وفادار خاندان من اند.
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود میخواباند.
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند.
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوهها همسایه ی ماست در دست خویش دارد.
با تو، دریا با من مهربانی میکند.
با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه میزند.
با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه میزند.
با تو، من با بهار میرویم.
با تو، من در عطر یاسها پخش میشوم.
با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم.
با تو، من در هر شکوفه میشکفم.
با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق میکشم، در حلقوم مرغان عاشق میخوانم و در غلغل چشمهها میخندم، در نای جویباران زمزمه میکنم.
با تو، من در روح طبیعت پنهانم.
با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را مینوشم.
با تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخهها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم.
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا میآزارند.
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند.
بی تو، کوهها دیوان سیاه و زشت خفته اند.
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خود به کینه میفشرد.
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند.
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند.
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا میبلعد.
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایههای وحشت اند و ابابیل بلایند.
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است.
بی تو، نسیم هر لحظه رنجهای خفته را در سرم بیدار میکند.
بی تو، من با بهار میمیرم.
بی تو، من در عطر یاسها میگریم.
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس میکنم.
بی تو، من با هر برگ پائیزی میافتم.
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها میخشکم.
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد میبرم.
بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم. حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشیها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ و پرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامینه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخههای غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.
شعر و داستان/امین فرومدی...
ما را در سایت شعر و داستان/امین فرومدی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shereamino بازدید : 199 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 18:57