رمان دن كيشوت "5"

ساخت وبلاگ
 

... پهلوان ما ادامه می یابد:

از قضا در همان هنگام دهقانی از ساکنان ده او از همان جا می گذشت ، دهقان به سویش رفت و با شگفتی پرسید :« ای وای خدایا ، سینسور کیژادا ، چه کسی شما را به این حال و روز انداخته است.»سپس با تلاش فراوان او را از زمین بلند کرد و بر الاغ خویش نشاند و زره و سلاحش را برپشت رسینانت بست و رو به سوی ده خویش به راه ادامه داد.

در خانه ی پهلوان هنگامه ای برپا بود : کدبانوی خانه و خواهرزاده ی پهلوان و کشیش و دلاک ده انجمنی برپا داشته بودند و از ناپدید شدن ارباب سخن می داشتند . هنگامی که او را دیدند شادمان شدند ، زیرا از ناپدید شدنش سخت نگران بودند . او را به باد سوال گرفتند. دن کیشوت یک بار دیگر از خانه بیرون می آید:

یک روز غروب در حالیکه بر پشت پاره ابری سوار بود آمد و همه را به آتش کشید و خانه را پر از دود برجای گذاشت و رفت.» دن کیشوت با خود ميگفت:«قطعا جادوگر با من دشمنی دارد باید با او هم بجنگم .»

اما پهلوان مدت دو هفته در بستر ماند. در این مدت پنهانی یکی از دهقانان را ، به نام «سانکوپانزا» که مردی کندفهم بود وادار کرد که بعنوان ملازم در التزام رکاب او باشد. سانکو پذیرفت اما بشرط انکه ، چون با پیاده روی چندان میانه ای ندارد ، پهلوان اجازه فرماید خرش را همراه خود ببرد ، و پهلوان نیز البته اجازه فرمود.

بنابراین شبی بی آنکه با کسی بدرود کنند دهکده را ترک گفتند . آنها به دشتی رسیدند ، که از دور سی چهل آسیای بادی نمایان بود.

در همان هنگام نسیم ملایمی وزید و پره های آسیاب به چرخش افتاد . دن کیشوت نام دلبر جانانش را به صدای بلند خواند و به پیش تاخت و نیزه را در دل پره جای داد. ولی پره که به سرعت می گشت نیزه را شکست و سوار و اسب را به زمین غلتاند. سانکو به ارباب خود یادآور شد که وقت شام است ، و در همان هنگام خورجین را گشود. در زمانی که او سرگرم خوردن بود پهلوان هم نیزه ی شکسته اش را درست کرد و شاخه ی بلوطی یافت و پیکان را بر آن نصب کرد. اندکی بعد دو راهب قاطر سوار در میان راه پدیدار شدند. از پشت سر ایشان کالسکه ی باشکوهی حرکت می کرد که پنج سوار در اطراف و دو قاطرچی در پی داشت.

دن کیشوت به خودش گفت:«یا من سخت اشتباه می کنم ، و یا اینکه با حادثه ای روبه رو هستیم که همانند آن هرگز پیش نیامده است. این سیاهی ها که از دور پیداست بدون شک جادوگرانی هستند که شهزاده خانمی را ربوده اند و اینک در آن کالسکه با خود میبرند و بر من لازم است که در رفع این ستم بکوشم.»

اما دن کيشوت اعتنایی به این پرخاش نکرد ، و به سوی کالسکه تاخت . وقتی به آن رسید ، فریاد زد:«ای جادو گران شریر ، این شاهزاده خانم را در دم آزاد سازید ، و گرنه به سزای رفتار پلید خود ، آماده ی مرگ باشید.»

راهبان که به شنیدن این سخنان مبهوت شده بودند.

دن کیشوت فریاد برآورد :«دم از این سخنان زیبا فرو بندید ، زیرا نیک می دانم چه کسانی هستید و چکاره اید.»وهی بررسینات زدو بر آنها تاخت. یکی از راهبان که بر قاطری سوار بود با قاطر به زمین غلتید و دیگری با شتاب از معرکه گریخت. دن کیشوت به سوی کالسکه به راه افتاد . بانویی را با ندیمه ی خویش در آن دید که به «اشبیلیه» می رفت تا در آن جا به شوهرش بپیوندد . یکی از خدمتکاران که مردی از شهر «بیسکه» بود به خیال این که پهلوان مانع از حرکت خانم خواهد شد چنگ زد و کوشید نیزه را از دست پهلوان برباید ، اما پهلوان شمشیرش را از نیام بیرون کشید ؛ ملازم هم در حالی که یکی از بالش های درون کالسکه را به جای سپر به دست گرفته بود با دن کوشیت به ستیز پرداخت.

جنگ سختی در گرفت. دن کيشوت که از ناحیه ی شانه زخم برداشته بود بانگ برآورد:«ای دولسینه ، ای گل زیبایان عالم ، به فریاد پهلوان خویش برس که خطری بزرگ او را تهدید می کند .»

و همچنانکه شمشیر را به دور سر می چرخاند حمله را آغاز کرد . حاضران سراپا ترس و وحشت بودند. مرد بیسکه ای به ناگاه ضربه ای فرود آورد که نیمی از کلاهخود و لاله ی گوش پهلوان را جدا کرد. این عمل آتش خشم را در دل پهلوان شعله ور ساخت. پهلوان  بر رکاب اسب تکیه کرد و با تمام توانائیش ضربه را فرود آورد. خون از تن مرد بیسکه ای فواره زد و سوار تعادل خودش را از دست داد و بر زمین افتاد ، دن کیشوت از اسب به زیر آمد و نوک شمشیر را در میان دو ابروی حریف جای داد و به او ف رمان, داد که تسلیم شود . مرد بیسکه ای چنان اشفته بود که نمی توانست سخن گوید ، و اگر زنها به فریادش نمی رسیدند و پادرمیان نمی گذاشتند ماجرا به صورتی ناگوار پایان می پذیرفت. بانوان با خواهش و تمنا از پهلوان خواستند که « پهلوان دلیر ، بخشایشی فرمایید و جان این مردک نادان را بر ما ببخشید.» دن کیشوت باغرور بسیار بادی در غبغب انداخت و رو به  بانوان زیبا :من خواسته ی شما را با کمال خرسندی می پذیرم ، اما به شرط انکه این شخص قول بدهد که به «دوتوبوزو» برود و خود را به دولسینه ، بانوی بانوان ، معرفی کند.»

بانوان قول دادند که آن مرد همان طور که او فرمان داده است رفتار کند.

گفت و گوی شیرین میان دن کوشیت و سانکوپانزا روی می دهد:

هنگامی که دن کیشوت از این پیروزی آسوده شد ، سانکوپانزا در برابرش زانو زد و دستش را گرفت و بوسید و ازحضرتعالی تقاضاي لطف و کرم كرد تا حکومت جزیره ای را که در این نبرد سهمگین فتح فرموده اید به بنده واگذار کنید.»

دن کیشوت با گفتن:«سانکو ، بدان که این رویداد و دیگر رویدادها ، از این گونه زد و خوردهای ناچیزی است که حاصلی جز سرشکسته و گوش دریده ندارد.حوصله داشته باش.»او را اميدوار كرد.

سانکو بار دیگر بر دست ارباب بوسه زد ، و سپس او را در سوار شدن بر رسینانت کمک کرد و خود در حالیکه غرق در افکار وخیالات خویش بود سوار بر خر از پی اش روان شد.

دن کیشوت با لحني غلو آميز فرياد زد: دوست من ناراحت مباش. ولی بگو ببینم ، آیا نمونه ای بهتر و برتر از شجاعتی که در من دیدی در هیچ کتاب و داستانی خوانده ای.»

راستش را بگویم من تاکنون کتاب و داستانی نخوانده ام . زیرا نه سواد خواندن دارم و نه نوشتن ، ولی فعلا از حضرتعالی تمنا می کنم زخمتان را ببندید ، چون از گوشتان خون جاری است. من قدری مرهم و کهنه ی زخم بندی با خود آورده ام .»

هنگامی که دن کیشوت متوجه شد کلاه خودش نیز درهم شکسته است دنیا در نظرش تیره و تار شد .

    شعر و داستان/امین فرومدی

    ادبیات ایران و جهان

    منبع-سایت تک نت

شعر و داستان/امین فرومدی...
ما را در سایت شعر و داستان/امین فرومدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shereamino بازدید : 219 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 14:08