رمان دن كيشوت "6"

ساخت وبلاگ
 

دن كيشوت, و بانوي شكار:

فرداي همان روز ، زماني كه از جنگل بيرون مي آمدند ، گروهي شكارچي را از دور ديدند هنگامي كه نزديكتر آمدند بانويي ديدند كه لباسي گرانبها به تن داشت و بازي شكاري بر شانه چپ او نشسته بود و بر اسبي سپيد و برفگون مي آمد . زين و برگ اسب به رنگ سبز و تشك زين از پارچه ي سيمين بود  و اين خود نشان مي داد كه بانوي شكار است. پهلوان همين كه چشمش به آن زن افتاد رو به سانكو كرد. پسرم ، بدو برو و به آن بانوي عاليجاه بگو دن كيشوت پهلوان مانش به عرض دست بوسي سرافراز است و عرض مي كند اگر حضرت عليه موافقت فرمايند حاضر است تمام قدرت خويش را در انجام هركاري كه ف رمان, دهند بكار برد و در خدمت بديشان از بذل هيچ گونه كوششي كوتاهي نكند.»

سانكو، هي بر الاغ زد وبه پيش تاخت وهمين كه به جايگاه بانو رسيد ازخر به زير آمد وزمين ادب ببوسيد وپيام ارباب را مو به مو تكرار كرد .

بانو قبول كرد ... برويد به اربابتان عرض كنيد كه من و دوك ، شوهرم از حضورشان خواهش مي كنيم قلعه ما را ، كه از اينجا چندان دور نيست ، با آمدن خود مزين فرمايند. »

دن كيشوت به شنيدن اين مژده تازيانه اي به اسبش زد وبه تاخت به دست بوسي دوشس شتافت. دوشس وشوهرش كه هم اكنون بخش نخست داستان را از قيافه ارباب وهمراهش خوانده ودريافته بودند تصميم گرفتند كمي بخندند وقدري سربه سرشان گذارند .

رويدهاي شيريني كه براي پهلوان ما پيش آمد:

دوك پيشاپيش به قلعه رفت ودرباره اينكه خدمتكاران چگونه با دن كيشوت رفتار نمايند دستورهايي داد . به اين ترتيب هنگامي كه پهلوان به قلعه نزديك شد خدمتگزاراني كه لباسهاي حرير ارغواني رنگي پوشيده بودند به پيشواز پهلوان شتافتند اينان پهلوان را دربر گرفتند، سپس دودختر زيبا شنل پشمي بلند وسرخ رنگي را بر دوشش افكندند و پس از آن از تمام ايوانها وشاه نشينهاي كاخ خدمتكاران ودختران با صداي رسا گفتند : « اي گل سرسبد پهلوانان سرگردان ، به قلعه ما خوش آمديد! »

آنگاه يكي از آنها پيش آمد وبه روي دن كوشيت وميزبانان گلاب پاشيد.

پهلوان كه به اين سان به پيشوازش آمده بودند، براي نخستين بار احساس كرد كه واقعا پهلواني سرگردان است.

سپس آنان را به درون اتاقي كه ديوارهاي آن به گل دوزيهاي زيبايي آراسته بود راهنايي كردند . درآنجا شش دختر خوبروي زره را از تن پهلوان بدر آوردند ؛ دختران نمي توانستند خود را نگهدارند وقهقهه سر ندهند، وحق داشتند چون جريان چنان مضحك بود كه كسي نمي توانست از ته دل نخندد.

پهلوان در حالي كه شنل سرخ رنگ به دوش افكنده و شب كلاه ابريشمين سبز رنگ برسر گذاشته بود دوازده خدمتگذار در پيشاپيش اودر حركت بودند ، به تالار بزرگ كاخ  پا گذاشت . در آنجا دوك ودوشس وي راميان خويش گرفتند وبه اتاق ديگري كه ميز پرشكوهي درآن گسترده بود هدايت نمودند. تعارفهاي گرم بسيار از هرسو ردوبدل شد، آنگاه همگي نشستند. دن كيشوت در بالاي ميز جاي گرفته بود و سانكو هم افتخار حضور داشت و از مشاهده احترامي كه اين نجبا در حق ارباب بي نوايش معمول ميداشتند سراپا شگفتي وبهت وحيرت بود.

حادثه بزرگي در جنگل روي مي دهد:

پس از آنكه نهار خورده شد ودن كيشوت در خواب خوش بعد از نهار بود به دستياري پيشكار خويش حادثه جالبي براي ميهمان خود آفريد و اين حادثه  ضمن شكاري، در فرداي همان روز رخ داد.

لباس فاخري به پهلوان تقديم داشتند كه از قبول آن خودداري كرد ، چه سوگند ياد كرده بود زره پهلواني را از خويشتن دور نكند ، اما سانكو با كمال خوشوقتي لباس مناسبي را كه به وي داده بودند پذيرفت و به خود وعده داد در اولين فرصت آن را به فروش رساند.

باري ، گروه شكارچيان پاي در راه نهادند و به سوي بيشه اي كه در ميان دو كوه بود روان شدند ، و تعدادي كه كارشان رم دادن شكار بود دست به كار شدند. چندي برنيامد كه گر از تناوري پيشاپيش گله اي خوك پديدار شد.

دن كيشوت دلاور ، دليرانه به سوي او تاخت ، ولي سانكو بهتر آن ديد كه به درختي پناه برد . باري ، از درخت بالا رفت ؛ ولي از بخت بد شاخه اي به پيراهنش گير كرد و او در ميان زمين و آسمان آويزان ماند . و تا ارباب به كمكش نشتافت و رهايش نساخت به همان حال باقي ماند . همين كه به سلامت از درخت به زير آمد بي اعتنا به گراز و تشريفات شكار ، بادلي غمبار در سوگ پارگي پيراهن بناي داد و شيون را گذاشت .

آفتاب به كرانه هاي باختر رسيده بود كه حوادث قيافه جدي تر به خود گرفت. طبل ها و شيپورهائي از دور دست به صدا درآمدند و صداي چرخ كالسكه هايي كه مي گذشتند به گوش رسيد . پيكي كه به شيوه ي ديوان لباس پوشيده بود از برابرشان گذشت .

ابليس به سخن ادامه دداد ...« اي پهلوان مانش ، مرلين ، جادوگر بزرگ مرا فرستاد تا به تو فرمان دهم در همان جايي كه هستي بماني.آنچنان كن كه او فرموده است – آن وقت او را با دولسينه ، دلبر جانان خود ، خواهي ديد.» و آنگاه در بوق دميد و در لابلاي درختان از نظرها ناپديد شد . سپس گردونه اي پديدار گشت كه چندين قاطر با رخت ويراق فاخر آن را مي كشيدند. بر روي تختي ، دختر زيبايي با لباسي سيمين نشسته بود. روبند لطيفي به صورت زده بود كه زيباييش را از نگاهها پنهان مي داشت. در كنارش پيرمردي سيه پوش ايستاده بود . گردونه به آرامي و با شكوهي فراوان از انتهاي جاده مي آمد .

«نام من مرلین است ؛ من یار و مددکار پهلوانم . شنیده ام که دولسینه زیبا را جادو کرده اند ؛ ولی من نیک می دانم که چگونه او را از تاثیر شوم این جادو حفظ کنم .بدان که اگر سه هزار و سیصد ضربه تازیانه بر پشت سانکو بزنید دولسینه محنت کشیده چهره زیبای دیرین خویش را باز خواهد یافت.»

سانکو زبان به پرخاش گشود ، حضرت آقا ، این دستور جادوزدای سرکار واقعا که دستور شگرفی است . و حال که جریان از این منوال است ، اجازه بدهید عرض کنم که دولسینه خانم به احتمال نزدیک به یقین تمام مدت عمر زشت خواهد ماند.»

دن کیشوت از نگاه دختر زیبا روی چشم برگرفت و رو به سانکو کرد و بانگ بر آورد :«بی شرم، تو به چه جراتی اینچنین گستاخی می کنی. من نمی دانم چه چیز مانع آن تواند شد که ترا در برابر آنچه از من خواسته اند تازیانه نزنم!»

سانکو آهی از دل برکشید و... بانوی بزرگوار ، بدبختانه من نمی توانم از فرمان حضرت علیه سربپیچم .قبول می کنم ، و سه هزار ضربه تازیانه را به خود می زنم ، منتها بشرط آنکه کسی در این میان شتاب نکند و ضمنا چنانچه تصادفا ضربه ای به خطا رفت آن نیز به حساب آید.»

پهلوان که از شادمانی زیاد سر از پا نمی شناخت دست در گردن سانکو انداخت و او را بوسید ، اما افسوس که گردونه ی زیبا از همین یک لحظه غفلت استفاده کرد و از نظرها ناپدید شد.

    شعر و داستان/امین فرومدی

    ادبیات ایران و جهان

    منبع-سایت تک نت

شعر و داستان/امین فرومدی...
ما را در سایت شعر و داستان/امین فرومدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shereamino بازدید : 209 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 14:08