خواندن این داستان طنز، بعد از ماجرای وبلاگ کودتا کلمه ی بیفرجام ترکیه، خالی از لطف نیست. داستانی از وبلاگ عزیز کلمه وبلاگ نسین کلمه که سالها پیش در کتاب خاطرات یک مرده، با ترجمه رضا همراه خوانده بودم.
شروع داستان :
اگر شانس یاری می کرد امروز ما میبایست مصدر کار باشیم. البته نمیشه گفت همهاش تقصیر شانس است، خود ما هم در این جریان مقصریم!
تمام کارها به راحتی آب خوردن انجام گرفت. افسوس که ما نتوانستیم خبر این موفقیت را به اطلاع هموهنان برسانیم. به همین جهت ” گند کار” در آمد و چیزی نمانده بود سرمان هم بالای دار برود!
باز هم صد هزار مرتبه شکر که پیمانه عمرمان پر نشده بود و از مهلکه جان سالم بدر بردیم. یک نفع بزرگ هم نصیب ما شد: فهمیدیم تا یک ملت آماده پذیرش انقلاب نباشند و از ته قلب به تغییر رژیم رضایت ندهد وبلاگ کودتا کلمه به هیچ دردی نمیخورد و تا هرکجا هم که پیش رفته باشد به محض اینکه با مانعی برخورد کند فورا تغییر مسیر میدهد! اگر باور ندارید به سرگذشت ما گوش کنید تا باورتان بشود:
ما چند نفر رفیق و دوست صمیمی و متحد بودیم که خوشی زیر دلمان زده بود. با اینکه همه ما صاحب مقام و خانه و زندگی مرفهی بودیم تصمیم گرفتیم انقلاب کنیم و قدرت را به دست بگیریم و خودمان همه کاره بشویم! تمام جوانب امر را رسیدگی کردیم. نقشه کامل انقلاب را طرح کردیم، راه حل تمام مشکلات را بروی کاغذ آوردیم، کار و مسئولیت هریک از رفقا را مشخص ساختیم، کوچکترین مسئلهها از نظر ما دور نمانده بود. با کمال اطمینان میتوانم ادعا کنم در سرتاسر تاریخ و در میان ملتهایی که انقلاب کردهاند مال هیچ کدامشان مثل مال ما حساب شده و بدون اشتباه انجام نگرفته است.
ما فقط یک اشتباه کوچک کرده بودیم، آن هم روز انقلاب بود! اگر به تقویم نگاه کرده بودیم یا به گزارش هواشناسی رادیو گوش میدادیم، روز اول زمستان را که امکان ریزش برف و باران میرود برای روز انقلاب انتخاب نمیکردیم که این افتضاح پیش بیاید! به قدری حواس رفقا پرت بود که حتی یک تلفن به مدیر هواشناسی نکردیم تا از وضع هوا مطلع بشویم. نمیدانم اطلاع دارید یا نه، در شهر ما به محض اینکه چند دقیقه برف و باران میآید تمام کارها مختل میشود، عبور و مرور قطع میگردد، آب و برق قطع میشود، قطار و اتومبیل از کار میافتند، برنامه رادیو و کار تلفنها به هم میخورد.
بدبختانه انقلاب ما با همچه روزی مصادف شد! اگر ما در امر انقلاب تجربه داشتیم و چند بار تمرین کرده بودیم به جای روز اول ماه زمستان، هفته وسط تابستان را انتخاب میکردیم، در ایام تابستان شهر ما خیلی خلوت است، بیشتر مردم به باغها و ییلاقهای اطراف میروند، فقط عدهای کارمند دون پایه و تعدادی کاسبکار جزء و آنها که خرج زندگیشان را روز به روز درمیآورند توی شهر میمانند، چون این عده کاری به کار دیگران ندارند و از طرفی تصرف ادارات و مؤسسات آسانتر است، در چنین موقعیتی هرکس ولو برای تفریح هم باشد میتواند انقلاب بکند! ملاحظه میفرمایید که ما همه چیز را نقطه به نقطه حساب کرده بودیم فقط حساب باران را فراموش کرده بودیم. هنوز هم هر وقت به یادم میآید، آه از نهادم خارج میشود. با خودم میگویم: «ما چقدر احمق بودیم که چنین موقعیت خوبی را از دست دادیم!»
اینجانب ستوان ابوالحجاب چون صدایم خوب بود زیر نظر سرهنگ ابن وال مأمور تصرف رادیو شدیم. نوید حسین ادل و ژنرال المات زکی به اتفاق سه نفر از سربازانشان مامور بودند رستوران حسنی لذت را تصرف کنند، سرگرد مردبانی به اتفاق چهار نفر از رفقایش میبایست پستخانه را تصرف کنند.
تصرف سلاخخانه هم به عهده اکیپ ژنرال خیام محول شده بود. خلاصه ما قبل از انقلاب جاهای خوب و اماکن پر درآمد را بین خودمان تقسیم کردیم. حمدالله کور که قبلا افسر رکن چهارم بود و دو سال پیش بازنشسته شده است مامور تصرف زندان گردید تا اگر انقلاب ما شکست بخورد و دستگیر شویم، قبلا جاهای خوبی در زندان برای ما تهیه نمایند. دنبال چند نفر رفیق و دوست صمیمی میگشتیم که برای تصرف سایر ادارات بگماریم.
سرگرد شهاب الجناب گفت :
– اداراتی که به درد نمیخوره چرا بیخودی تصرف کنیم؟ ادارات مالیه و شهرداری استفادهای ندارند! دو ماه، سه ماه، حقوق کارمندهاشون عقب می افته، اونوقت ما بریم کلی وقت صرف کنیم و زحمت بکشیم تصرفشان کنیم بخاطر چی؟ به عشق کی ؟ اداره آمار که اصلا قابل بحث نیس . . . اسم اینها را خط بزنین .
همه موافق بودند فقط ژنرال المات زکی گفت :
– شما که از این اداره ها چشم میپوشید اصلا چرا انقلاب می کنید؟
ولی هیچ کس به حرفش توجه نکرد و پیشنهاد سرگرد شهاب الجناب با اکثریت آراء تصویب شد.
قبل از هر کاری لازم بود نظر مقامات آمریکا را در باره انقلاب جویا شویم . این را میدانستیم که اگر آمریکاییها نظر موافق نداشته باشند زحمات ما بیفایده است. به همین جهت هیئتی را انتخاب کردیم که پیش سفیر آمریکا بروند و موافقت ایشان را جلب نمایند!
اسم من هم جزء چهار نفری که انتخاب شدند درآمد. چون زبان انگلیسی میدانستم رفقا مرا به نام سخنگو تعیین کردند و قرار شد من به نمایندگی هیئت با سفیر صحبت کنم.
ادامه دارد
شعر و داستان/امین فرومدی
منبع-سایت یک پزشک : توسط علیرضا مجیدی۲۷ تیر ۱۳۹۵
شعر و داستان/امین فرومدی...
ما را در سایت شعر و داستان/امین فرومدی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shereamino بازدید : 234 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 15:16