ما چطور کودتا کردیم؟! : عزیز نسین (2)

ساخت وبلاگ
 

وقتی وارد سفارت آمریکا شدیم، دیدیم پنج شش نفر دیگری هم به فکر افتاده باشند انقلاب کنند. جناب سفیر با روی خوش از ما استقبال کرد. من شروع به صحبت کردم بعد از مقدمه‌چینی وقتی خواستم اصل مطلب را بگویم متوجه شدم که کلمه انقلاب را به انگلیسی فراموش کرده‌ام

“ای داد، بیداد، تکلیف چیه!” سفیر با دهان باز منتظر بود ببیند منظور ما از این ملاقات چیست و من درمانده و ناراحت توی مغزم دنبال کلمه انقلاب می‌گشتم! هرچه زور زدم کلمه انقلاب یادم نیامد از رفقا پرسیدم، هیچکدام الفبای خارجی بلد نبودند تا چه برسد به کلمه انقلاب. مشت دستم را در هوا تکان می‌دادم و با اشاره چشم و ابرو می‌خواستم به آقای سفیر بفهمانم که امشب می‌خواهیم انقلاب بکنیم. آقای سفیر اول موضوع را اشتباه فهمید و به گمان اینکه به او توهین می‌کنیم خیلی عصبانی شد ولی با هزار ضرب و زور بهش فهماندیم که منظور بدی نداریم و بالاخره هم اصل قضیه را بهش حالی کردیم و نظر او را خواستیم!

سفیر گفت:

– اگر موفق شدین ما پشتیبان شما هستیم و از شما حمایت می کنیم، اگر شکست بخورین ما مجبوریم از حکومت فعلی حمایت کنیم.

بعد از اینکه قول و قرارمان تمام شد از سفارت بیرون آمدیم و بلافاصله کارمان را شروع کردیم. دسته ما بدون اینکه با مقاومتی روبرو شود استودیو رادیو را تصرف کرد. قرار ما این بود که بعد از تصرف رادیو کارها را آماده کنیم تا سایر رفقا هستم وظایفشان را انجام بدهند و خبر شروع انقلاب از رادیو پخش شود. ده دقیقه گذشت از رفقا خبری نشد، نیم ساعت شد، یک ساعت، دو ساعت هم گذشت خبری نرسید.

نگران شدیم به جناب سرهنگ ابن وال گفتم :

– لابد رفقا را گرفتن و الان هم میان سراغ ما.

جناب سرهنگ که مثل بید می‌لرزید جواب داد:

– اگر نیروهای دولتی بیایند و از ما بپرسن اینجا چکار می‌کنین چی جواب بدیم؟ –

-صحیح میفرمایید قربان، ما هیچ فکر این مشکل را نکرده بودیم.

جناب سرهنگ گفت:

– راه حلی بنظر من رسید.

– چی قربان؟

-اگر کسی آمد شروع می‌کنیم به مارش زدن و سرود خواندن.

– قربان بنده هیچ نوع موزیکی بلد نیستم.

جناب سرهنگ خندید:

– مگه من بلدم؟ اگر کسی آمد باید وانمود کنیم داریم موزیک می‌زنیم.

توی اتاق‌ها را گشتیم . یک شیپور و یک ویلن و یک جاز و چند تا وسائل موزیک که اسمشون را نمی‌دانستیم پیدا کردیم. یکی از سربازها شیپور خوبی میزد و به بقیه هم یاد می‌داد.

به جناب سرهنگ گفتم:

– قربان تشریف ببرید ببینید رفقا چکار می‌کنن؟ چرا هیچ خبری ازشون نیست؟

جناب سرهنگ که گویا منتظر این پیشنهاد بود، مثل برق از استودیو بیرون رفت، دیگر هم خبری ازش نرسید، رفت که رفت. دو ساعت دیگر گذشت، وقتی دیدم خبری از سرهنگ نشد یکی از سربازها را فرستادم بره خبر بیاره. اونم رفت و دیگه برنگشت. کم کم دچار ترس و وحشت شدم.

با خودم گفتم: نکنه گند کار در آمده و ما اینجا فارغ از همه چیز نشستیم و مفت و ارزان سرمان بالای دار بره ؟ بهتر از همه اینه که زودتر برم به حکومت اطلاع بدم یک عده میخواهند انقلاب کنند.

توی این فکر بودم که سرگروهبان آمد و گفت:

– جناب سروان اینا که رفتن و برنگشتن نشون میده که سایرین انقلاب کردن بهتره جنابعالی هم میکرفن را باز کنید و به مردم اطلاع بدهید انقلاب شده و کسی نباید در صدد مقاومت بر بیاید!

جواب دادم :

– سرگروهبان!گفتن این حرف در رادیو خیلی آسونه، اما فکرش را بکن اگر رفقای ما را دستگیر کرده باشند، اعلام این خبر از رادیو چقدر مسخره‌اس.

سرگروهبان قانع شد و گفت:

– صحیح میفرمایین، حق با شماس!

ادامه دارد

شعر و داستان/امین فرومدی

 

منبع-سایت یک پزشک : توسط علیرضا مجیدی۲۷ تیر ۱۳۹۵

شعر و داستان/امین فرومدی...
ما را در سایت شعر و داستان/امین فرومدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shereamino بازدید : 218 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 15:16