کبوتراندر افق آبی عشق پرواز می کنند.ماجرای عجیبی ست پرواز کبوتران.وقتی که ماجراشروع می شودما آغاز یک پایانیم.در سرزمین شبکه ستاره ها بر زمین افتادندخون شفقبر صورت آسمان شتلق زد.در چنین هنگامه ایاسب سحر خیز سحرمی فشاند یالدر معبر خورشیدتا ببرد عاشقان رابه خیابان های ستاره های امید.و اکنون سپیده دمیمرغ شبزیباترین ترانه روز را سر می دهد.و فریاد حقیقتبی هیچ هراسیبی باکانه در آسمان اذهان پژواک می شودبه همراه بشارتی مقدس.در چنین روزی عظیم و با شکوهکه سرزمین دل مست شکوفه های بهاری ستما عاشق می شویمو عشق مانه یک افسانهکه یک حماسه استو توهیچ غم مدارکه روز خوب خدا به زیبایی آغاز می شود.در آن لحظه های اثیریدروازه های شهر عشقبه روی مردمان باز می شود.در چنین بامدادی که سرشار از رهایی ستزندگی از نو آغاز می شود.و زن رویاهای مندر سماعی صوفیانه غوغا می کند.و آواز رمانتیک سرخ خداکه می پیچد در سرزمین دل مامی چرخیم ما،همراه شمس و مولاناو این ماجرا ادامه داردتا پایان دنیاو ما آغاز یک پایانیم.۱۴۰۲/۶/۲/ امین فرومدی♫♫♫شعر و داستان/امین فرومدیادبیات ایران و جهان بخوانید, ...ادامه مطلب
بی گاهان به غربت به زمانی که خود در نرسیده بود -چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،و قلبمدر خلاءتپیدن آغاز کرد ***گهواره تکرار را ترک گفتمدر سرزمینی بی پرنده و بی بهار نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویشبه راهی دور رفته باشم نخستین سفرم باز آمدن بود ***دور دستامیدی نمی آموخت لرزانبر پاهای نوراهرو در افق سوزان ایستادم دریافتم که بشارتی نیستچرا که سرابی در میانه بود ***دور دست امیدی نمی آموخت دانستم که بشارتی نیست:این بی کرانهزندانی چندان عظیم بودکه روحاز شرم ناتوانیدراشکپنهان می شد. شعر و داستان(امین فرومدی), ...ادامه مطلب
محمدرضا شفیعی کدکنی در بیان چگونگی آشناییاش با شعر، از خریدن دیوان شعر فرخی یزدی بهجای فرخی سیستانی میگوید. او همچنین میگوید که مدرسه نرفته و یکراست به دانشگاه رفته است. محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، پژوهشگر و استاد پیشکسوت زبان و ادبیات فارسی، در شرح نخستین تجربههای شعری و آشناییاش با ادبیات میگوید: شعری که در ذهنم مانده باشد، یا سند مکتوب ازش داشته باشم، فکر نمیکنم در حدود زیر سن 15سالگی چیزی در حافظهام یا در یادداشت داشته باشم؛ اما فکر میکنم در سنین شاید هفت - هشتسالگی اولین شعر را در هجو یک همبازیام گفته بودم که خیلی هم زشت بود و در عین حال زیبا. این را در دکان بقال سر کوچهمان، وقتی رفته بودیم با آن همبازیمان چیزی بخریم، خواندم؛ یعنی یک چیزی در هجوش همانجا فیالمجلس گفتم که آن بقال تهدیدم کرد و گفت به پدرت میگم. دیگر بیشتر از این چیزی یادم نیست. از شعرهایی که یادم هست در قضیهی 28 مرداد یک مخمس در قضیهی گرفتاری دکتر مصدق گفته بودم... غزلهای حافظ را تخمیس میکردم، از اینجور چیزها. فکر میکنم بیشتر هرچه هست، اگر مانده باشد، دوروبر 28 مرداد و اینها ... , ...ادامه مطلب