شعر و داستان/امین فرومدی

متن مرتبط با «داستان کوتاه صحنه دار» در سایت شعر و داستان/امین فرومدی نوشته شده است

داستان طنز / کما

  • چشم‌هايتان را باز مي‌كنيد. متوجه مي‌شويد در بيمارستان هستيد. پاها و دست‌هايتان را بررسي مي‌كنيد. خوشحال مي‌شويد كه بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستيد.. دكمه زنگ كنار تخت را فشار مي‌دهيد. چند ثانيه بعد پرستار وارد اتاق مي‌شود و سلام مي‌كند. به او مي‌گوييد، گوشي موبايل‌تان را مي‌خواهيد. از اين‌كه به خاطر يك تصادف كوچك در بيمارستان بستري شده‌ايد و از كارهايتان عقب مانده‌ايد، عصباني هستيد. پرستار، موبايل را مي‌آورد. دكمه آن را مي‌زنيد، اما روشن نمي‌شود. مطمئن مي‌شويد باتري‌اش شارژ ندارد. دكمه زنگ را فشار مي‌دهيد. پرستار مي‌آيد.«ببخشيد! من موبايلم شارژ نداره. مي‌شه لطفا يه شارژر براش بياريد»؟«متاسفم. شارژر اين مدل گوشي رو نداريم».«يعني بين همكاراتون كسي شارژر فيش كوچك نوكيا نداره»؟«از 10سال پيش، ديگه توليد نمي‌شه. شركت‌هاي سازنده موبايل براي يك فيش شارژر جديد به توافق رسيدن كه در همه گوشي‌ها مشتركه».«10سال چيه؟ من اين گوشي رو هفته پيش خريدم».«شما گوشي‌تون رو يك هفته پيش از تصادف خريدين؛ قبل از اين‌كه به كما بريد». «كما»؟!باورتان نمي‌شود كه در اسفند1387 به كما رفته‌ايد و تيرماه 1412 به هوش آمده‌ايد. مطمئن هستيد كه نه مي‌توانيد به محل كارتان بازگرديد و نه خانه‌اي برايتان باقي مانده است. چون قسط آن را هر ماه مي‌پرداختيد و بعد از گذشت اين همه سال، حتما بوسيله بانك مصادره شده است. از پرستار خواهش مي‌كنيد تا زودتر مرخص‌تان كند.«از نظر من شما شرايط لازم براي درك حقيقت رو ندارين».«چي شده؟ چرا؟ من كه سالمم»!«شما سالم هستيد، ولي بقيه نيستن».«چه اتفاقي افتاده»؟«چيزي نشده! ولي بيرون از اين‌جا، هيچكس منتظرتون نيست».چشم‌هايتان را مي‌بنديد. نمي‌توانيد تصور كنيد كه همه را از دست داده‌ايد. حتي , ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : چهار فصل زندگی / امین فرومدی

  • مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند…شعر و داستان/امین فرومدیادبیات ایرانو جهانمنبع : سایت سیمرغ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • داستانک / درگذشت کسی که مانع پیشرفت شما بود(مرده ای در تابوت)

  •  یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:دیروز فردی که مانع پیشرفت, شما در این اداره بود درگذشت,! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساع, ...ادامه مطلب

  • داستان های زیبا از نویسندگان ناشناس (2)

  •    از اداره كه خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باريدن كرد. به پياده رو كه رسيدم زمين،‌درست و حسابي سفيد شده بود. يقه پالتويم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خيلي از زمستان باقي بود. با , ...ادامه مطلب

  • داستان های زیبا از نویسندگان ناشناس (2) ادامه داستان

  •  ادامه داستان بعدها كه نامه اقدس خانوم رسيد، فهميدم كه در آخرين روز ماه سوم، زن اقابالاخان پيغام فرستاده: "اگر داماد دوستانش را هم عوض نكرد عيبي ندارد، ولي بقييه شرايط را بايد داشته باشد! چند ماه گذشت, ...ادامه مطلب

  • داستانک : یک طلاق دیگر؟ نه

  •   من نمی خواهم یک عدد به آمار طلاق اضافه کنم، اما اعداد طبق خواست ما عمل نمی کنند.شوهر من رادی، راننده اتوبوس است و من نیز در دندانسازی کار میکنم. هر دو حرفه در آمار طلاق مقام بالایی دارند.ما پسری دار, ...ادامه مطلب

  • داستان شهر عجیب

  •  مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای فارس (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند. ولی با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با اینکه خبر آمدن او در شهر پیچیده بود مردم بد, ...ادامه مطلب

  • داستانک: آدم - امین فرومدی

  •  نامش آدم بود فرزند آدم بود اما با اینکه سال ها زندگی کرده بودمعنای آدم بودن را نفهمیده بود روز و شب های زیادی به این فکر بود که حقیقت زندگی چیست؟ و چگونه آدم ،آدم می شود؟نیمه شبی بود که در هوایی بارا, ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : زود قضاوت نکنیم (کلیله و دمنه)

  •   دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست, ...ادامه مطلب

  • داستان : اسب

  •   مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مردموافقت نکرد.حتی حاضر, ...ادامه مطلب

  • داستانک - در عصر یخبندان

  •   در عصر وبلاگ یخبندان کلمه بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.  خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند ...  ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نز, ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : بر سر دو راهی - امین فرومدی

  •   توی یه بوتیک کار می کردم.ماهی 450 هزار تومان بهم می دادن.یکی از شگردای کارمان این بود که مارک های ایرونی رو می کندیم و مارک خارجی به اجناس می زدیم و تا سه چهار برابر قیمت می فروختیم!صاحب کارم ازم را, ...ادامه مطلب

  • یک داستان کوتاه از عزیز نسین: ما چطور کودتا کردیم؟! (3)

  •   گفتم: – یک کمی دیگه صبر میکنیم، اگر خبری نشد یک جوری تماس می‌گیریم. چیزی نگذشت برق‌ها هم خاموش شد، فورا دویدم توی کوچه کوچک‌ترین روشنایی در سرتاسر شهر نبود، نه ماشین و نه وسیله نقلیه‌ای. پیاده رفتم , ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه "آدمها" - امین فرومدی

  •  شاعری کنار رودخانه بیزون شهر زیر سایه بید مجنون نشسته بودو داشت شعر" آدمها "را می سرود.ناگهان مرد مسافری جلو آمد واز او پرسید:ای مرد بگو ببینم مردم این شهر چطور آدمایی ین؟مرد شاعر کمی فکر کرد و پرسید:مردم شهر تو چطور آدمایی ین؟مسافر گفت:مزخرف!شاعر نگاهی به او انداخت و گفت:این شهر همین جورن!مسافر وقتی که وارد شهر شد دید آن مرد راست گفته مردم این شه, ...ادامه مطلب

  • داستان دیو و حضرت سلیمان - دكتر حسین الهی قمشه ای

  • قصه چنین است که سلیمان فرزند داود، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند (قرآن / سبا / ١٣). این دیوان، همان لشکریان نفسند که اگر آزادباشند، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند، خادم دولتسرای عشق شوند.روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت. دیوی از این واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد. کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند. ) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کردند. و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و درعین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.دلی که غیب نمایست و جام جم داردز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد؟حافظ اما دیو چون به تلبیس و حیل(کلک) بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد ، آن را, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها